تورکجه فارسجا - قشقایی
بانا : تورکجه فارسجا - قشقایی
: جاي بلند، بلندي، دشت، دشتي كه بر سر كوه قرار گرفته باشد
بانق : تورکجه فارسجا - قشقایی
= بانْگ (bang)
بانگ، فرياد، نعره، صدا. (← باغ3، باغر = باغير، باق2) بانگلاماق (banglamaq)
بانگ بر آوردن. بانگيرْتْماق (bangırtmaq) = بانقيرتماك (banqırtmaq)
فرياد كسي را در آوردن، وادار به نعره زدن نمودن. بانقيرماك (banqırmak) = بانگيرماق (bangırmaq)
بانگ بر آوردن، فرياد كردن
باق : تورکجه فارسجا - قشقایی
(2)
فرياد و نعرة حيوانات و جانوران. (← باغ3) باقّيلاماق (baqqılamaq)
فرياد كشيدن، نعره زدن
باق : تورکجه فارسجا - قشقایی
(1)
فعل امر از مصدر «باقماك» يعني نگاه كردن. (← باخ، باخماق)
باقّى : تورکجه فارسجا - قشقایی
: (ع) باقي، بقيّه، باقيمانده. باقّيسى (baqqısı)
باقي مانده اش، بقيّه اش. باقّيليق (baqqılıq)
بقيّه، باقي مانده، باقي ماندگي
بار : تورکجه فارسجا - قشقایی
:
بار، ميوه، ثمر.
هر چيز ثمر بخش و مفيد. (← وار 1) بارات (barat)
جشن، شادي و خوشحالي.
الهام، خبر خوش، خبر وحي گونه و ثمر بخش. اورهگيمه بارات اوْلموش. (به دلم برات شده.
برات، سفته، قبض. بارات ائدمك (barat edmәk)
حواله دادن، سپردن.
خوشحالي كردن. باردان گئدمَك (bardan gedmәk)
سقط شدن جنين. بار كَش (bar kәş)
بار كش، بار بر. بارلى (barlı)
پر بار، پر ثمر. بارماق (barmaq)
انگشت. (وسيلة كار و بار، عضو كار كن و ثمر بخش بدن. بارّهك (barrәk)
مرغ تخمگذار، مرغ بارور. بار–و-بونه (bar-o-bunә)
بار و بنه، اسباب و لوازم قابل حمل. باری (barı)
ماشين باري، ماشيني كه بار حمل كند. بارّی (barrı) = بارّيك (barrık)
مرغ شش ماهة تخمگذار، مرغي كه ثمر و بار دارد. بارّيتماق (barrıtmaq)
بهرهمند كردن، نعمت دادن
بار گؤزو : تورکجه فارسجا - قشقایی
: چشم روشني، هدايا و آذوقهاي كه در شب عروسي از خانة داماد به خانة عروس تحويل داده ميشود؛ اين اصطلاح را به صورتهاي «باريزی و بايريزی» هم گفتهاند. (← باي1، بايريزی)
باراق : تورکجه فارسجا - قشقایی
: نوعي از انواع سگها، سگ پر پشم و مو
باراقّ : تورکجه فارسجا - قشقایی
= باراقّ–و-باراق (baraqq-o-baraq)
صداي بز نر در حال مستي. باراقّيلاماق (baraqqılamaq)
صدا كردن بز نر در هنگام مستي
بارْدْلَنگ : تورکجه فارسجا - قشقایی
: نام بوتهاي با خارهاي بلند و گُلهاي ارغواني كوچك كه به آن «بيليك» هم ميگويند
بارْفَتَن : تورکجه فارسجا - قشقایی
: احتمالاً محرّف اصطلاح «برف تن» فارسي است و در بعضي از ابيات و اشعار تركي قشقايي به معني سفيد، شفّاف، كريستال و بلور مرغوب به كار رفته است
بارهَنگ : تورکجه فارسجا - قشقایی
: (ف) نام گياهي از گياهان دارويي
باريش : تورکجه فارسجا - قشقایی
: سازش و صلح، ثمر زندگي مسالمت آميز. (ريشة كلمه از «وارماق» (رفتن، به خانة همديگر رفتن) است.) باريشديرماق (barışdırmaq)
آشتي دادن، صلح دادن. باريشما (barışma)
عمل صلح و سازش. باريشماز (barışmaz)
آشتي نا پذير، سازش نا پذير. باريشماق (barışmaq)
با هم صلح و سازش كردن. باريشيق (barışıq)
عمل صلح و سازش
باريت : تورکجه فارسجا - قشقایی
= باروت (barut)
باروت، مادّة منفجرهاي كه از گوگرد، شوره و زغال درست كنند
باريت گَلَن : تورکجه فارسجا - قشقایی
: (محرّف «واريب گلن» است.) گلنگدن تفنگ يا چوب گلنگدن فرشي كه در حال بافته شدن است
باريخماق : تورکجه فارسجا - قشقایی
= باريقماق (barıqmaq)
جرقّه زدن، برق زدن و روشن شدن. (← بارخ)
باريزی : تورکجه فارسجا - قشقایی
: هدية داماد به خانة عروس. (← باي1، بايريزی)
بارّيلاماق : تورکجه فارسجا - قشقایی
: بع بع كردن گاو، گوسفند يا شتر
بارّينديرماق : تورکجه فارسجا - قشقایی
: سير كردن، بهرهمند كردن. خوراندن، پروار دادن حيوانات. بارّينماق (barrınmaq)
نيم سير شدن، بهرهمند شدن، كمي سير شدن
بارْخ : تورکجه فارسجا - قشقایی
: وسايل و بار خانه، روشنايي و دم و دود خانه و زندگي. ائو-و-بارخ. (خانه و كاشانه) (← بار) بارخماق (barxmaq)
جرقّه زدن، برق زدن
باس : تورکجه فارسجا - قشقایی
: فعل امر از مصدر «باسماق» (فشار دادن) باسا-باس (basa-bas)
تحت فشار، در تنگنا.
در حال تصرّف، در حال اشغال.
ازدحام، غلغلة جمعيّت. باسالاق (basalaq)
نوعي نان ضخيم كه بر روي تابة نان پزي ميپزند و به آن «باسما» هم گفته ميشود. باسان (basan)
تصرّف كننده، غالب، پيروز.
تحت فشار قرار دهنده.
پايمال كننده.
باسن، نشيمنگاه. باسديرلاق (basdırlaq)
تحت فشار، متراكم و انبوه. باسديرلاما (basdırlama) = باسديرما (basdırma)
خوراكي كه از گوشت حيوان لاغر تهيّه ميشد و در هنگام پختن روي آن را به دقّت ميپوشاندند.
هر چيزي كه روي آن پوشانده شده باشد.
خواباندن و كتك زدن. باسديرماق (basdırmaq)
روي چيزي را پوشاندن.
مخفي كردن، پنهان كردن.
دفن كردن، زير خاك كردن.
حريف را بر زمين زدن و شكست دادن.
حامله كردن، تلقيح نمودن. باسديرما وورماق (basdırma vurmaq)
كسي را خوباندن و كتك زدن. باسديريق (basdırıq)
تحت فشار، زير پا قرار گرفته.
انبوه، تراكم، ازدحام. باسديريلماق (basdırılmaq)
دفن شدن، مدفون گشتن.
سِر پوشي، آشكار نشدن راز.
پوشانده شدن روي چيزي.
تلقيح شدن، حامله شدن. باسقين (basqın)
هجوم، تحت فشار، در تنگنا. باسما (basma)
نوعي از انواع نان كه در روي تابه پرند.
فشرده شده. باسمارلاماق (basmarlamaq)
غافلگير كردن، فريب دادن و ناگهان گرفتن. باسمارلانماق (basmarlanmaq)
غافلگير شدن، ناگهان مورد حمله قرار گرفتن. باسماق (basmaq)
فشردن، فشار دادن.
زير گرفتن، زير پا گذاشتن، له كردن.
پوشاندن و فرا گرفتن.
حامله كردن، تلقيح نمودن.
تصرّف كردن، گرفتن.
پيروز شدن، منكوب كردن.
تپاندن، چپاندن.
قالب كردن، انداختن، به قيمت گران فروختن.
ترشّحات چشم.
به امري اقدام نمودن. باسدی سؤيوشه. (به باد فحش گرفت.) باسما گرايلى (basma gәraylı)
نام آهنگي از آهنگهاي موسيقي قشقايي. باسّيريق (bassırıq)
تحت فشار، زير پا قرار گرفته.
ازدحام و شلوغ. باسيق (basıq)
ازدحام و شلوغي.
فشرده شده، گود شده، تو رفته. باسيقليق (basıqlıq)
جاي تنگ، تنگنا، محلّ فشار. باسيلماق (basılmaq)
لگد مال شدن، زير پا قرار گرفتن.
حامله شدن، تلقيح گشتن.
گود شدن، تو رفتن.
فشرده شدن، له شدن. باسيلى (basılı)
فشرده شده.
گود شده، تو رفته.
تحت فشار قرار گرفته.
حامله شده
باش : تورکجه فارسجا - قشقایی
:
سر، رأس، كلّه.
ابتدا، سرآغاز.
بر تر، بالا تر. بو اوْندان باش دير. (اين از آن بر تر است.)
گروه، دسته. بير باشى قالميش. (گروهي از آنها ماندهاند.)
طرف، سو. اوْ باشدا دير. (در آن طرف قرار دارد.)
تعداد، واحد شمارش انسان، تعداد نفرات. اوچ باش آدام. (سه نفر آدم)
عقل، شعور، فكر.
سرپرست، رئيس، سر كرده.
قلّه، نوك كوه.
انتها، پايان.
دفعه، مرتبه. آياز دونن بير باش بيزه گَلدي. (اياز ديروز يك بار به خانة ما آمد.) باش آپارماق (baş aparmaq)
فهميدن، سر در آوردن. باش آچيلماق (baş açılmaq)
برهنه شدن سر، بي حجاب شدن.
از كار آسوده شدن، خلوت شدن سر.
بيچاره و فقير شدن. باش آرايا گتيرمك (baş araya gәtırmәk)
مشخّص كردن، تعيين كردن. باش آرايا گَلمَك (baş araya gәlmәk)
مشخّص شدن، بررسي شدن حساب و كتاب. باش آشاغى (baş aşşağı)
سرازيري، سراشيب.
شرمنده، خجلت زده.
متواضع، فروتن.
وارونه، واژگون. باش آلتى (baş altı)
زير سري، بالش، متّكا.
پول يا صدقهاي را كه شبها بر زير متّكا نهند و صبحها به بيچارگان دهند.
شيرجه رفتن در آب.
هدف مرموز و پنهاني. باش آلتى ائدمك (baş altı edmәk)
هدفي را در نظر گرفتن و آن را مخفي داشتن. باش آلتى وورماق (baş altı vurmaq)
شيرجه رفتن در آب. باش-آياق (baş-ayaq)
سر و پا.
ابتدا و انتهاي هر چيز.
نظم، ترتيب، انضباط. باش-آياقلى (baş-ayaqlı)
نژاده، اصيل، با اصل و نسب.
منظّم و مرتّب. باشا (başa)
به هر نفر، سري، سرانه.
از نامهاي پسران كه به «پاشا» تبديل ميشود. باشا آلماق (başa almaq)
چيزي را از زمين بر داشتن و به بالاي سر آوردن.
همه جا را گشتن، همه جا را زير پا گذاشتن.
فدا شدن، قربان شدن. باش آليب گئدمك (baş alıb gedmәk)
رو به سويي نمودن و رفتن. باشا-باش (başa-baş)
مساوي، برابر. باشا چيخارتماق (başa çıxartmaq)
لوس و ننر كردن، كسي را بر ديگران مسلّط كردن و اختيارات بي مورد به او دادن. باشا چيخماق (başa çıxmaq)
لوس و ننر شدن. باشا دوشمك (başa düşmәk)
متوجّه شدن، فهميدن. باشا دوشـولمَك (başa düşülmәk)
به ذهن رسيدن، به ياد آمدن. باشا دؤنمَك (başa dönmәk)
فداي سر شدن، فداي كسي شدن. باشارمازليق (başarmazlıq)
ناتواني، نتوانستن. باشارماق (başarmaq)
توانستن، قادر بودن. باشا سالماق (başa salmaq)
متوجّه كردن، چيزي را به ياد كسي آوردن. باشا گتيرمك (başa gәtirmәk)
متوجّه كردن. باشا گَلمَك (başa gәlmәk)
اتّفاقي رخ دادن، روي دادن پيشامد.
تمام شدن، پايان يافتن.
ورود ناگهاني يك فرد در محفل ديگران.
عصباني شدن، دچار بيماري رواني شدن.
به عمل آمدن خمير در هنگام پخت نان. باشا گئدمَك (başa gedmәk)
انجام يافتن، به عمل آمدن.
به عمل آمدن خمير در هنگام پخت نان.
به سر بردن، زندگي را سپري كردن. باش اوجلإ (baş ücü)
بالاي سر، قسمت فوقاني. باش اؤرگَتمَك (baş örgәtmәk)
ياد دادن، تعليم دادن. باش اوسته (baş üstә)
روي سر، روي چشم، سمعاً و طاعتاً. باش اوغونماق (baş uğunmaq)
دچار سر گيجه شدن. باش اوْلماق (baş olmaq)
تمام شدن، پايان يافتن. باشا وورماق (başa vurmaq)
گذران عمر، زندگي كردن.
تمام كردن، به انجام رساندن. باش ائدمَك (baş edmәk)
تمام كردن.
به هدف نخوردن تير، رد شدن تير از بالاي هدف اصلي.
مسابقه را بردن.
ترقّي كردن، بر تري يافتن. باش ائنديرمَك (baş endirmәk)
سر فرود آوردن، تعظيم كردن. باشا يايماق (başa yaymaq)
درد سر دادن، دواندن ارباب رجوع. باش بارماق (baş barmaq)
انگشت بزرگ، انگشت شست. باش-باش (baş-baş)
نام دو گونه سنگ كه در بازي «لَپَر» مورد استفادة بازيكنان قرار ميگيرد. باش-باشا قوْشماق (baş-başa qoşmaq) = باش-باشا قوْيماك (baş-başa qoymak)
سر به سر كسي گذاشتن، شوخي كردن، متلك پراندن. باش-باش ائدمك (baş-baş edmәk)
سرك كشيدن. باش بورماق (baş burmaq)
بزرگترين انگشت دست يا پا. باش بيلن (baş bilәn)
فهيم، آگاه. باش توتماك (baş tutmaq)
تحقّق يافتن، به اجرا در آمدن.
سر پرستي كردن از كسي.
به ثمر رسيدن، به نتيجه رسيدن. باش چيخارتماك (baş çıxartmak)
سر در آوردن، فهميدن، وارد بودن.
ظاهر شدن، ناگهان از جايي سر در آوردن. باش خان (baş xan)
خان بزرگ، خان خانها، ايلخان. باش «خُسرو» (baş xosrov)
نام آهنگي از آهنگهاي موسيقي قشقايي. باشدا (başda)
در سر، در مغز سر.
در رأس، در صدر. باش داشى (baş daşı)
سنگ قبر، سنگ لحد.
قطعه سنگ يا چوبي كه در قسمت جلو گودال تلّة سنگي بر زمين كوبيده ميشود. باشدان (başdan)
از بالا.
از نو، دو باره، از اوّل. باشدان آياغا (başdan ayağa)
سرا پا، همه، همگي. باشدان ائتمَك (başdan etmәk)
از سر خود وا كردن، دك كردن مزاحم. باشدان چالما (başdan çlma)
نوعي دوخت ضخيم كه معمولاً دو تخته چادر يا پارچه را به هم بدوزند.
كسي يا چيزي را بالاي سر آوردن و بر زمين كوبيدن. باشدان چيخارتماك (başdan çıxartmak)
از سر به در كردن، صرف نظر كردن.
به ياد آوردن، ياد آوري كردن.
شمارش كردن، تعيين و مشخّص نمودن.
فراموش كردن. باشدان دانيشماق (başdan danışmaq)
هذيان گفتن.
لاف زدن و از خود تعريف و تمجيد كردن. باش ساغليغى (baş sağlığı)
سر سلامتي، تسليت، تسلّي دادن به باز ماندگان متوفّي. باشقا (başqa)
ديگـر، ديگـري، جداگانه.
بيگانه، غريبه.
برتر، تافتة جدا بافته. باش قاريشماق (baş qarışmaq)
شلوغ شدن سر، گيج شدن. باش قالانديرماق (baş qalandırmaq)
سر بلند كردن، برخاستن.
سر گرم كردن، مشغول كردن. باش قالديرماق (baş qaldırmaq)
بيدار شدن، از خواب بر خاستن.
قيام كردن، شورش كردن. باش قوْشماك (baş qoşmak)
به كاري پرداختن، مشغول كاري شدن. باش–قولاق (baş-qulaq)
سر و گوش، قيافه، قيافة ظاهري. باش-قولاقدا اوْلماق (baş-qulaqda olmaq)
كاملاً مواظب بودن.
منتظر خبر جديد بودن.
پرس و جو كردن، تفحّص كردن. باش-قولاقدا قالماك (baş-qulaqda qalmak)
در انتظار خبر ماندن، استراق سمع كردن. باش–قولاقلـی (baş-qulaqlı)
پر تحرّك، فعّال، شاداب و سرحال. باش قوْوزاماك (baş qovzamak)
سر بر آوردن، بلند شدن، بيدار شدن.
عصيان كردن، ياغي شدن.
رشد كردن گياه و امثال آن. باش قوْيماك (baş qoymak)
سر بر زمين يا جايي نهادن.
رو به سويي نهادن، عازم شدن.
شروع به كاري نمودن. باش قيرخان (baş qırxan)
سلماني، آرايشگر، دوک. باشكى (başkı)
بالايي، آنچه در بالا قرار گرفته باشد. باشكى مارال (başkı maral)
نام آهنگي در موسيقي قشقايي. باش گَرايلى (baş gәraylı)
نام آهنگي از آهنگهاي موسيقي. باش گـؤتورمَك (baş götürmәk)
بيدار شدن، سر از بستر خواب برداشتن.
رو به سويي نهادن و رفتن.
قيام كردن، برخاستن. باشلاتما (başlatma)
آغاز، شروع. باشلاتماق (başlatmaq) = باشلاماق (başlamaq)
آغاز كردن، شروع نمودن.
تمام كردن، خاتمه دادن. باشلانماق (başlanmaq) = باشلانيلماق (başlanılmaq)
شروع شدن، آغاز گشتن.
تمام شدن، پايان يافتن. باشليق (başlıq)
شير بها، پول يا مالي كه از طرف خانوادة داماد به خانوادة عروس داده شود.
سروري، سركردگي. باشماق (başmaq)
در زمانهاي گذشته به نوعي دمپايي زينتي زنانه گفته ميشد.
كفش، پاپوش. (به اعتبار اين كه محمود كاشغري آن را «باشاق» نوشته و در تركي قشقايي هم به انگشت بزرگ پا «باش بورماق» ميگويند، باشماق از كلمة «باش» گرفته شده است.) باش-و-گ.ؤ.ت (baş-o-g.ö.t)
وارونه، معكوس. باش وورماق (baş vurmaq)
اصلاح سر، آرايش و پيرايش سر.
سر كشي كردن، به عيادت كسي رفتن.
بالاتر خوردن تير تفنگ از هدف اصلي. باش وئرمَك (baş vermәk)
جوانه زدن، رشد كردن، سر بيرون آوردن و به وجود آمدن گياه. باشـی (başı)
سرِ او، سرش.
سر دسته، سرور، رهبر. باشى آپارماق (başı aparmaq)
حوصلة كسي را بردن. باشى آچيق (başı açıq)
سر گشاده، باز.
سرِ بي كلاه، سرِ برهنه.
بي سر پرست.
در گذشته به مردم شهرها كه كلاه بر سر نميگذاشتند، باشي آچيق گفته ميشد. باش يانماق (baş yanmaq)
دلسوزي كردن، شفقت داشتن. باشى اوجه (başı ücә)
سر بلند، مفتخر. باشى اوْلمازليق (başı olmazlıq)
نفهميدن، نا فهمي، ناداني. باشى اوْلماق (başı olmaq)
وارد بودن، آگاهي و مهارت داشتن. باش يايماق (baş yaymaq)
سر گرم كردن، مشغول كردن، درد سر دادن. باشى بؤيوك (başı böyük)
رهبر، سرور، بزرگتر. باشى بير اوْلماق (başı bir olmaq)
اتّفاق و اتّحاد داشتن، با همديگر ارتباط داشتن، ارتباط نا مشروع داشتن. باشى پاپاقلى (başı papaqlı)
تاج بر سر، سرور، رئيس. باشى جهوهل (başı cәvәl)
آنكه موهاي سرش پرپشت و آشفته باشد. باشى داشلى (başı daşlı)
آدم ستيزهجو و عجيب و غريب. باشى دوْلو (başı dolu)
دانا، آگاه و متفكّر. باشى قاريشيق (başı qarışıq)
آشفته حال، گرفتار زندگي. باشى قوْوغالـی (başı qovğalı)
ماجرا جو، پر حادثه.
پر شور، متحرّك، با حال، شاداب. باشى قيرجيق (başı qırcıq)
آنكه موهاي سرش جو گندمي باشد. باشى لَچَّكلي (başı lәççәkli)
لچك بر سر، چادر بر سر، خانم، بانو، زن. باشى ياسّى (başı yassı)
مجازاً به معني همسر، زوجه، زن. باش يوخاری (baş yuxarı)
سر بالا، سر بالايي. باش يوْلداشى (baş yoldaşı)
دوست صميمي و يكرنگ.
همسر، حلال همسر. باش يئمَك (baş yemәk)
سر كسي را خوردن، باعث مرگ كسي شدن، دق مرگ كردن. باشى يئللي (başı yelli)
نادان و سر به هوا، عصباني و پرخاشگر، متكبّر و خود خواه
باسّيری : تورکجه فارسجا - قشقایی
: باصري، نام ايلي در استان فارس. (اصل اين كلمه «باي سورو» (صاحب رمهها و گلههاي فراوان) است و ربطي به كلمة «باصر» !!! ، «بصر» و «بصيرت» عربي ندارد.) اغلب طوايف اين ايل در گذشته ترك زبان بوده و هم اكنون نيز بعضي از طوايف آنها به تركي صحبت ميكنند
بات : تورکجه فارسجا - قشقایی
: فعل امر از مصدر «باتماق» (فرو رفتن) باتا (bata)
گم شود.
غرق شود، فرو رود.
غروب كند. باتا–باتمايا (bata-batmaya)
در حال غروب.
در حال فرو رفتن. باتار–چيخار (batar-çıxar)
فرو رونده و برآينده، آب يك درّه كه از جايي فرو رود و از جاي ديگر بيرون آيد.
سر قنات.
شناي قورباغهاي. باتاماز (batamaz) = باتا بيلمز (bata bilmәz)
از عهدهاش بر نميآيد، هماوردش نيست. باتاق (bataq) = باتداق (batdaq) = باتلاق (batlaq) = باتلانجاق (batlancaq) = باتما (batma)
باتلاق، مرداب. باتانْگ (batang)
گم شوي، نابود شوي. باتماق (batmaq)
فرو رفتن. (نيش يا آمپول)
غرق شدن.
فرو رفتن. (در مرداب، باتلاق و امثال آنها)
آلوده شدن به چيزي. الي قانا باتميش. (دستش به خون آلوده شده است.)
پوشانده شدن، پوشيدن. بورّو قرهيه باتميش. (كاملاً سياه پوش شده.)
از بين رفتن، نابود شدن. داراليغى باتدی. (سرمايهاش از بين رفت.)
گم شدن، نا پديد شدن.
غروب كردن.
از عهدة كسي بر آمدن، غالب شدن. اوْنا باتاماز. (نميتواند از عهدة او بر آيد.) باتمان (batman)
سنگيني كننده، وزنه، من، وزني معادل 3 الي 6 كيلو. باتى (batı)
محل غروب، مغرب. باتيرْتْماق (batırtmaq) = باتيرماق (batırmaq)
غرق كردن، در آب فرو بردن.
به هدر دادن، از بين بردن.
مخلوط كردن، چيزي را در درون چيزي فرو بردن.
گم كردن.
از دست دادن سرمايه، ضرر كردن.
پنهان كردن.
گمنام و بد نام كردن. باتيريلماق (batırılmaq)
فرو برده شدن.
مخلوط شدن. باتيش (batış)
غروب.
عمل غرق شدن و غوطه ور شدن.
گمنام، پست و منفور.
نابودي، از بين رفتن. باتيش حارام (batış haram)
پست، رذل، گمنام. باتيشماق (batışmaq)
به صورت دسته جمعي غرق شدن.
بر حريف مسلّط و پيروز شدن. باتيشيق (batışıq)
غروب خورشيد يا ماه.
احساس خارش در پوست بدن. باتيق (batıq)
آمپول يا سوزن فرو رفته.
غوطه ور، در آب فرو رفته.
باتلاق، گودال.
گود، جاي پست و پايين.
گمنام و پست. باتيق–باتيق (batıq-batıq)
مور مور، احساس سوزش و درد موقّتي، احساس فرو رفتگي چيزي در بدن. باتين (batın)
باطن، درون، اندرون. (بطن و باطن در عربي از همين ريشه است.)
باتيرى : تورکجه فارسجا - قشقایی
: باتري، باطري. (نوشتن اين كلمه به شكل باتري درست تر است.)
- Azerbaijani
- Azerbaijani To Azerbaijani
- Azerbaijani To English
- Azerbaijani To Persian(Farsi)
- Turkish
- Turkish To Turkish
- Turkish To English
- Turkish To Germany
- Turkish To French
- English
- English To Azerbaijani
- English To Turkish
- Germany
- Germany To Turkish
- French
- French To Turkish
- تورکجه
- تورکجه To Persian(Farsi)
- تورکجه To تورکجه
- Persian(Farsi)
- Persian(Farsi) To Azerbaijani