Multilingual Turkish Dictionary

تورکجه فارسجا - قشقایی

تورکجه فارسجا - قشقایی
قاريمچا : تورکجه فارسجا - قشقایی

: مورچه. (← قار2، قارون، قارينچا)

قاريش : تورکجه فارسجا - قشقایی

: وجب، بدست. (از مصدر «قاريلاماق» = اؤلچمك = كف دست را باز كردن. تر. قد) قاريش ائدمك (qarış edmәk) = قاريشلاماق (qarışlamaq)
وجب كردن

قاريش : تورکجه فارسجا - قشقایی

: فعل امر از مصدر «قاريشماق» (مخلوط شدن) قاريشديرماق (qarışdırmaq)
مخلوط كردن. قاريشماق (qarışmaq)
مخلوط شدن، آميختن.
وارد شدن به درون جمع يا گروهي.
دخالت كردن در امور ديگران. قاريشيق (qarışıq)
مخلوط، داخل در هم. قاريشيقلى (qarışıqlı)
اختلاط، آميختگي. قاريشيلماق (qarışılmaq)
آميخته شدن، مخلوط شدن. قارّيماق (qarrımaq)
پير شدن. (به خاطر برفگون شدن موي سر.)

قاريخماق : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
ترسيدن.
عجله كردن، شتاب كردن. (← قوْرْخ، كوْروخماق و كاريخماق)

قارْن : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
شكم، معده.
رحم، بچّه‌دان. (← قار2، قارين) قارن آلتينا وورماق (qarn altına vurmaq)
در لغت به معني زير شكم زدن؛ و در اصطلاح به مفهوم نا شكري كردن و كفر نعمت است. قارنَكّي (qarnәkki)
شكمو، شكم پرست. قارنى آلتى ساری (qarnı altı sarı)
حقّه باز، مكّار و حيله‌گر. قارنى اگري (qarnı әgri) = قارنى اه‌يري (qarnı әyri)
حسود، بد ذات و بد جنس. قارنى اينچه (qarnı inçә)
مورچه. قارنى سال (qarnı sal)
شكم پهن، شكم گنده. قارنى شيرين (qarnı şirin)
شكمو، شكم پرست. قارنى شيش (qarnı şiş)
شكم گنده. قارنى قتّي (qarnı qәtti)
لفّاظ، حرّاف، لفظ پرداز. قارنى کوزه (qarnı küzә)
آنكه شكمش مثل كوزه گنده و بزرگ است. قارنى گئنگ (qarnı geng)
پر خور و شكمو.
صبور و پر حوصله.
بي غم و غصّه. قارْن يئلي (qarnı yelli)
باد معده.
سخن بيهوده، ياوه، لاف. قارنى ياريق (qarnı yarıq)
اسفرزه، اسپرزه، ونگو، نام گياهي از گياهان دارويي. قارنى يوْغون (qarnı yoğun)
شكم گنده، فربه شكم. قارنى ييرتيق (qarnı yırtıq)
شكم پاره، مجازاً به آدم آواره و سرگردان يا مردّد و مشكوك گفته مي‌شود

قارپ : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
صداي قاراپ. (← قاراپ)

قارْپ : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
فعل امر از مصدر «قارپماق» (چسبيدن) (← قاپ1) قارپاشماق (qarpaşmaq) = قارپيشماق (qarpışmaq)
به هم چسبيدن و چنگ انداختن، گلاويز شدن و دعوا كردن. قارپاق (qarpaq)
پوزه بند، پوزه بند گوساله. (← قاپ2، قاپاق) قارپيز (qarpız)
هندوانه. (به اعتبار اين كه ساقه‌هاي گياه هندوانه در هنگام رشد و پهن شدن، سخت به زمين مي‌چسبند.) قارپيز قوْلْتوغا قوْيماق (qarpız qotuğa qoymaq)
هندوانه زير بغل كسي گذاشتن، چاپلوسي كردن، تملّق گفتن. قارپيلماق (qarpılmaq)
چسبيدن، چنگ انداختن

قارّی : تورکجه فارسجا - قشقایی

: پير، سالخورده. (اغلب در مورد پير زنان معمول است.) (ريشة كلمه «كاري» (كار كرده و از كار افتاده) است.)

قارّيماق : تورکجه فارسجا - قشقایی

: پير شدن

قارْس : تورکجه فارسجا - قشقایی

: فعل امر از مصدر «قارْسْماق» (بستن، كوتاه كردن.) (در تركي قديم به معني شال بوده است. ← قاس، قاسماق) قارسالانماق (qarsalanmaq)
كوتاه شدن به خاطرِ گره انداختن يا سوختن، كز گرفتن و كوتاه شدن. قارسماق (qarsmaq)
كوتاهتر كردن، گره انداختن و كوتاه كردن. قارسى (qarsı)
طناب كوتاه، بند كوتاه

قارشى : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
روبرو، مقابل.
برابر، دو چيز هم وزن.
متضاد، ضدّ هم. (در تركي قديم از بن «قارماق» (گير كردن آب در گلو) و به معاني
فاصلة بين دو ابرو، و نيز به معني كوشك و قصر هم به كار مي‌رفته است.) قارشى با قارشى (qarşı ba qarşı)
روبرو، در مقابل هم.
دو جنس هم وزن يا هم قيمت. قارشى چيخماق (qarşı çıxmaq)
در مقابل كسي ظاهر شدن.
به استقبال كسي رفتن.
هم وزن و برابر شدن دو جسم در ترازو. قارشيلاشماق (qarşılaşmaq)
روبرو شدن، با هم ملاقات كردن. قارشيلاما (qarşılama)
استقبال، پيشواز.
برابري، مساوي بودن. قارشيلاماق (qarşılamaq)
روبرو شدن.
به استقبال كسي رفتن. قارشيليق (qarşılıq)
برابري، معادل.
ضدّيت و مخالفت

قارتا : تورکجه فارسجا - قشقایی

= قارتال (qartal)
پر خور و شكم گنده. (قارتال به تركي آذربايحاني يعني عقاب) قارتاللاشماق (qartallaşmaq)
چاق شدن، گنده شدن شكم

قاس : تورکجه فارسجا - قشقایی

: فعل امر از قاسماق (بستن و كوتاه كردن) قاسقى (qasqı) = قاسقينْتى (qasqıntı) = قاسما (qasma)
طناب، رشته، بند، يا نخ كوتاه، بند جل الاغ كه براي شل يا سفت بستن جل به كار برند. قاسماق (qasmaq)
كاستن، كوتاه كردن.
محكم بستن، به طرف هم كشيدن و بستن.
تو گذاشتن لبة پارچه يا لباس. قاسّيرغا (qassırğa) = قاسّيق (qassıq)
در اصل به معناي عضله و ماهيچة بدن كه حالت كشيدگي دارد و در اصطلاح به عضلة روي مثانه، تهيگاه و به كشالة ران نيز گفته مي‌شود. قاسيلماق (qasılmaq)
كوتاه شدن.
به طرف هم كشيده شدن و بسته شدن

قاش : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
در اصل به هر چيزي كه كماني و هلالي شكل باشد، گفته مي‌شود؛ امّا در تركي قشقايي به اين معاني است
ابرو.
قاچ (قاش) خربزه، هندوانه و امثال آنها كه به صورت هلالي ديده مي‌شود.
قاش گله كه معمولاً هلالي شكل است.
نگين انگشتري.
كوهة زين اسب، قربوس.
بريدگي، شكاف. قاش آپارماق (qaş aparmaq)
بيرون رفتن گلة گوسفندان از قاش به گونه‌اي كه چوپان اطّلاعي نداشته باشد. قاشا (qaşa) = قاشاق (qaşaq) = قاشاك (qaşak)
قاش گله، خوابگاه حيوانات، زميني كه حيوان با دست و پاي خود پاك كند و در آنجا بخوابد.
كوهة زين اسب. قاشاغا ياتماق (qaşğa yatmaq)
بر كوهة زين نشستن، مجازاً بر خر مراد سوار شدن و از خوشحالي در پوست نگنجيدن. قاش باشى (qaş başı)
بالاي ابرو.
بالاي قاش گله، افق كوه. قاش چكمك (qaş çәkmәk)
عملي است كه دزدان شب، با پاشيدن مقداري نمك در نزديكي قاش گله، گوسفندان را از قاش به بيرون مي‌كشانند و مي‌ربايند. قاشقا (qaşqa)
حيواني كه پيشاني يا بالاي ابرويش سفيد باشد. قاش-قاباق (qaş-qabaq)
ابرو و پلك چشم.
مجازاً به معني چهره، اخم و ناراحتي چهره. قاش-قاش (qaş-qaş)
قاچ قاچ، بريدگي و شكافهاي پي در پي. قاشگير (qaşgir)
نيم سير شدن، مقدار كمي آذوقه خوردن حيوانات بگونه‌اي كه قاش خود را رها نكنند. قاشلى (qaşlı)
داراي ابروان پر پشت.
انگشتري نگين دار. قاش-و-گؤز (qaş-o-göz)
چشم و ابرو.
چشمك، عمل چشمك انداختن. قاش-و-گؤز آتماق (qaş-o-göz atmaq)
با چشم و ابرو اشاره كردن، چشمك انداختن. قاش-و-گؤزلو (qaş-o-gözlü)
داراي چشم و ابروي زيبا، خوش سيما. قاشى دوْلو (qaşı dolu)
ابرو پيوسته. قاشيق (qaşıq)
قاشق. (ظرف كماني شكل) قاشى قاريشيق (qaşı qarışıq)
ابرو پيوسته. قاشيقچى (qaşıqçı)
قاشق ساز، آنكه كارش ساختن قاشق، چنگال و … باشد. قاشيقدان (qaşıqdan)
قاشق دان، شكل قديمي آن نوعي توبرة زينتي بلند بود كه از پشم مي‌بافتند و لوازمي چون قاشق، چنگال، كفگير و … را در آن قرار مي‌دادند. قاشيقلاماك (qaşıqlamak)
قاشق زدن، با قاشق چيزي را برداشتن

قاش : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
بن مصدري «قاشّيماق» (خاراندن) (اصل كلمه واژة تقليدي «خاش» (خاش خاش … ) است.) قاشماق (qaşmaq)
ته ديگ. قاشوْو (qaşov)
قشو، وسيلة خاراندن بدن حيوانات. قاشوْولاماق (qaşovlamaq)
قشو كشيدن و تيمار كردن اسب. قاشّى (qaşşı) = قاش-قاشّى (qaş-qaşşı)
غرواشه، آلتي كماني شكل كه بافنده با آن تارهاي قالي را بخاراند و هموار سازد. قاشّيلاماق (qaşşılamaq)
خاراندن، قشو كشيدن. قاشّيلماق (qaşşılmaq)
خراشيده شدن، تراشيده شدن.
خارش و حسّاسيت ايجاد شدن. قاشّيماق (qaşşımaq)
خاراندن، تيمار دادن.
تراشيدن و خراشيدن، زدودن.
ته ديگ. قاشّينْتى (qaşşıntı)
خارش، حسّاسيت.
آلت خاراندن، قشو.
ته ديگ. قاشّينما (qaşşınma)
خارش، حسّاسيت. قاشّينماق (qaşşınmaq)
خارش كردن، خارش داشتن.
خود را خاراندن

قاسيملى : تورکجه فارسجا - قشقایی

: قاسملو، نام طايفه‌اي از ايلات كشكولي، فارسيمدان و ششبلوكي

قاسنى : تورکجه فارسجا - قشقایی

: انغوزه، بارزد

قاشقالداق : تورکجه فارسجا - قشقایی

= قاشقاللاق (qaşqallaq)
دله، پورسوق، نوعي سمور با پوست ضخيم كه بسيار سخت جان و مقاوم است و هر چه او را كتك زنند كارگر نمي‌افتد؛ چون هم پوست بدنش ضخيم است و هم در هنگام دفاع بادي در تن خود مي‌اندازد تا بدنش در مقابل ضربه مقاوم شود

قاشقايى : تورکجه فارسجا - قشقایی

: قشقايي. (← مقدّمة كتاب و كلمة قشقايي)

قات : تورکجه فارسجا - قشقایی

(3)
محرّف كلمة «قدر» عربي كه در بعضي از لهجه‌هاي قشقايي به شكلهاي
نا قات (چه قدر) اوْ قات (آنقدر) بو قات (اينقدر) و … بيان مي‌شود

قات : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
قطعه، تكّه، قسمت، لايه. ايكي قات گج. (گچ دولايه)
خط، رديف. ايكي قات ايپليك. (دو رديف ريسمان) قاتا (qata)
قطعه، قسمت. قاتار (qatar)
قطار، قسمتهاي مرتّب، رديف، صف.
قطار فشنگ.
قطار، ترن

قات : تورکجه فارسجا - قشقایی

: فعل امر از مصدر «قاتماق» (فرو كردن، مخلوط كردن) قاتان (qatan)
وارد كننده، داخل كننده، فرو كننده.
مخلوط كننده. قاتلانماق (qatlanmaq)
مخلوط شدن به وسيلة ديگري.
فرو شدن، وارد شدن. قاتما (qatma)
قاتمه، نخ، بند پشمي. قاتماق (qatmaq)
مخلوط كردن، داخل در هم كردن.
فرو كردن، وارد كردن، فرو بردن.
اضافه كردن، افزودن.
شركت دادن و شريك كردن.
سفت و محكم تر شدن.
نعوظ شدن آلت نرينه. قاتما-قاريشيق (qatma-qarışıq) = قاتى-قاريشدی (qatı-qarışdı) = قاتيم-قاريشدی (qatım-qarışdı)
مخلوط، در هم، نا منظّم. قات-و-قاريشيق (qat-o-qarışıq)
مخلوط و در هم.
بي نظم و نامرتّب. قاتى (qatı) = قاتّى (qattı)
مخلوط، در هم.
سخت به هم در آميخته، سفت و سخت، غليظ و شديد.
لفّاظ، لفظ پرداز، آنكه سخن خود را با كلمات زيبا در آميزد.
پر رنگ.
غليظ و سفت.
چوب خشك و ضخيم. قاتير (qatır)
قاطر، استر، حيواني كه از دو نژاد مختلف (الاغ و اسب) به وجود آمده باشد. قاتير ديرناغى (qatır dırnağı)
نام گياهي با گلهاي زرد. قاتيشديرماق (qatışdırmaq)
مخلوط كردن، بر هم زدن. قاتيشماق (qatışmaq)
مخلوط شدن، به هم خوردن. قاتيشيق (qatışıq)
مخلوط و در هم، مخلوطي از كاه و دانة گياهان جهت خوراك دام. قاتيق (qatıq) = قاتّيق (qattıq)
ماست.
نانخورش و هر غذايي كه با هم مخلوط كنند. قاتيق چالماق (qatıq çalmaq)
ماست بندي، ماية ماست به شير زدن. قاتيقلاماك (qatıqlamak)
به ماست آلودن. قاتيقلانماك (qatıqlanmak)
به ماست آلوده شدن. قاتيقلى (qatıqlı)
آلوده به ماست، ماست آلود. قاتيلماق (qatılmaq)
فرو برده شدن، وارد شدن.
مخلوط و در هم شدن. قاتيلى (qatılı)
داخل شده، مخوط گشته

قاو : تورکجه فارسجا - قشقایی

(3)
تلفّظي از كلمة «قوْو) (نام گياه آتش زنه) (اين كلمه در تركي قديم به معني هر چيز تو خالي مانند دانه‌هاي برشته شدة گياهان و امثال آن بوده است. ← قوْو2) قاور (qavr)
فعل امر از مصدر «قاورْماق» يا «قاوورماق» (برشته كردن) قاورْما (qavrma)
قورمه، گوشتِ در روغن سرخ شده. قاورْيلماق (qavrılmaq): بريان شدن، برشته شدن. قاووت (qavut)
آرد گندم يا نخود برشته شده كه با شكر مخلوط كنند. قاوور (qavur)
فعل امر از مصدر «قاوورماق» (برشته كردن) (گلّه‌زن) قاوورغا (qavurğa)
برشته، برشتة گندم، برنج، نخود و … قاوورما (qavurma)
برشتة گندم، برنج و …
قورمه، گوشت ريزه ريزه شده كه تف داده باشند. قاوورماج (qavurmac)
برشتة نخود، گندم و … قاوورماق (qavurmaq)
برشته كردن، بريان كردن. قاووق (qavuq)
تهيگاه، ناحية بالاي مثانه. قاوون (qavun)
خربزه

قاو : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
فعل امر از مصدر «قاوماق» يا «قوْوماق» (تعقيب كردن) (گلّه‌زن) قاوغا (qavğa)
غوغا، جنگ و آشوب. قاوماق (qavmaq)
تعقيب كردن، دوانيدن.
طرد كردن، راندن.
ربودن، دزديدن و بردن

قاو : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
صورتي از «قاب» (جلد) (← قاب) قاوليق (qavlıq)
چنته، نوعي كيف پارچه‌اي كه در آن كتاب نگهداري مي‌كردند