Multilingual Turkish Dictionary

تورکجه فارسجا - قشقایی

تورکجه فارسجا - قشقایی
قش : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
در تركي قديم «قش» و در فارسي «كش» (فعل امر از مصدر «كشيدن») كه امروزه در تركي قشقايي به صورت «قشّي» (بكش، بخاران) معمول است. (← خاش و قاش2) قش-قشي (qәş-qәşi) = قشّي (qәşşi) = قشّي-قشّي (qәşşi-әşşi)
غرواشه، وسيلة خاراندن، شاخ يا هر چيزي كه مانند شاخ بز در قالي بافي از آن استفاده شود. قشماق (qәşmaq) = قشمَق (qәşmәq)
ته ديگ. قشنگ (qәşәng)
جاذب، زيبا، به سوي خود كشنده. (اين كلمه در تركي آذربايجان به صورتهاي كشَك، گشَك و قشَك هم بيان مي‌شود.)
نامي است براي دختران. قشنگجه (qәşәngcә)
نسبتاً قشنگ و زيبا.
به خوبي، به راحتي. قشنگليك (qәşәnglik)
قشنگي، زيبايي. قشوْو (qәşov)
قشو، آلت خاراندن بدن اسب. قشوْولاماق (qәşovlamaq)
قشو كردن، تيمار كردن اسب. قشوْولانماق (qәşovlanmaq)
قشو شدن، تيمار شدن. قشّيلمك (qәşşilmәk)
خارش كردن، احساس خارش داشتن. قشّيلَنمك (qәşşilәnmәk)
خارش داشتن. قشّيله‌مك (qәşşilәmәk)
خاراندن. قشّيماق (qәşşımaq)
خاراندن.
ته ديگ. قشّينتى (qәşşıntı)
خارش، عمل خاريدن.
وسيلة خارش، غرواشه. قشّينمك (qәşşinmәk)
خارش داشتن. قشّينمه (qәşşinmә)
عمل خارش

قش : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
غش، بيماري صرع و غش. قش ائدمك (qәş edmәk)
غش كردن، بيهوش شدن. قشي (qәşi)
صرع زده، آنكه اغلب اوقات غش كند

قشوْوونج : تورکجه فارسجا - قشقایی

: مقداري به اندازة يك كف دست. (← قوْش، قوْشوْوونج)

قشقه : تورکجه فارسجا - قشقایی

: حيوان پيشاني سفيد. (← قاش، قاشقا)

قشقايى : تورکجه فارسجا - قشقایی

: (← مقدّمة كتاب)

قسّ : تورکجه فارسجا - قشقایی

: آهنگ، نواي خوش آهنگ موسيقي

قت : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
فعل امر از مصدر «قتمك» (سفت و محكم شدن، نعوظ شدن آلت تناسلي مرد. ← قات1)
تلفّظي از «قات» (مخلوط) قتديرمك (qәtdirmәk)
نعوظ كردن. قتمك (qәtmәk)
نعوظ شدن آلت نرينه. قتّ-و-قريشدي (qәtt-o-qәrişdi) = قتّ-و-قريشيق (qәtt-o-qәrışıq)
مخلوط، در هم. قتّي (qәtti)
غليظ، شديد، سفت و محكم.
آنكه سخنان محكم گويد، لفّاظ.
خشك، ضخيم و ستبر. قتّيــدمك (qәttidmәk) = قتيـرْتْمك (qәtirtmәk)
نعوظ كردن. قتير (qәtır)
قاطر، استر. (به اعتبار دو نژاده بودن) قتيرچى (qәtırçı)
قاطرچي، نگهبان اسب و قاطر. قتير ديرناغى (qәtır dırnağı)
نام گياهي است با گلهاي زرد. قتّيق (qәttıq)
آنچه با نان مخلوط كنند و بخورند.
ماست. قتّيق چالان (qәttıq çalan)
ماست بند.
كرم نوروزي. قتّى-قتّى دانيشماق (qәttı-qәttı danışmaq)
لفّاظي كردن، لفظ پردازي. قتّيق قورداغى (qәttıq qurdağı)
كرم نوروزي، گربه نوروزي. قتيلْمك (qәtilmәk)
نعوظ شدن. قتّيلَنمك (qәttilәnmәk)
سفت شدن، غليظ شدن. قتّيليك (qәttilik)
غلظت، سفتي

قت : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
خط، رديف، مرتّب. (← قات2) قتار (qәtar)
رديف، مرتّب و منظّم.
قطار فشنگ. قتَره (qәtәrә)
آنچه رديف شده باشد، قطار فشنگ

قتْل : تورکجه فارسجا - قشقایی

= قتيل (qәtıl)
(ع)
قتل، كشته شدن، شهادت.
روز شهادت، روز تعطيلي به خاطر شهادت بزرگان دين

قتّاب : تورکجه فارسجا - قشقایی

: قطّاب، نوعي شيريني كه از خمير، گوشت، سبزي، شكر و كدو مي‌سازند

قوب : تورکجه فارسجا - قشقایی

: مرغ كرك، مرغي كه روي تخم خوابيده باشد. (هـونـوگان)

قوبار : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
غبار، خاكي كه از زمين بلند شود.
مجازاً به معني اندوه و ناراحتي. (ريشة كلمه از «قوْپماق» (بلند شدن و بالا رفتن) است. ← قوْب، قوْپ، قوْپماق) قوبارلانماق (qubarlanmaq)
غبار گرفتن، خاك آلود شدن

قوبّا : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
قبّه، گنبد.
گنبدي شكل، روي هم انباشته شده، برجسته و بالا آمده. (← كوْپ، قوْب و قوْپ) قوبّالى (qubbalı)
داراي گنبد، برآمده و گنبدي شكل

قوبْر : تورکجه فارسجا - قشقایی

: غبار، هواي شرجي. (← قوبار و قوْپ)

قوبول : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
ظرف، جاي اجناس، كجاوه مانندي كه در آن ظروفات و لوازم منزل گذارند.
قمقمه.
از نامهاي دختران. (← قوْب، قوْبول)

قوج : تورکجه فارسجا - قشقایی

: فعل امر از مصدر «قوجماق» (خم كردن، زانوان را در بغل گرفتن) (← قوْج و قوْنْج) قوجاشماق (qucaşmaq)
به آغوش چسباندن. قوجاغا آلماق (qucağa almaq)
بغل كردن، در بغل گرفتن. قوجاق (qucaq)
آغوش، بغل. قوجاق-قوجاق (qucaq-qucaq)
بغل بغل، بغلِ پُر، به مقدار فراوان. قوجاقلاشماق (qucaqlaşmaq)
همديگر را در آغوش كشيدن. قوجاقلاماق (qucaqlamaq)
بغل كردن، در آغوش گرفتن. قوجماق (qucmaq)
خم كردن، دستها را دور زانوان حلقه كردن. قوجمالى (qucmalı)
خم كردني.
در آغوش گرفتني. قوجول (qucul)
گياه سر خميده و پژمرده شده، چمني كه خشك شده و يا حيوانات سر آن را خورده باشند

قود : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
قوت، غذا

قود : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
برجسته و بر آمده.
آدم خودخواه و برجسته. (← قوْد) قودّا (qudda) = قودّه (quddә)
خودخواه و متكبّر.
غدّه، تكّه گوشت برجسته و سخت كه به علّت بيماري بين پوست و گوشت ايجاد شود.
حرّاف، لفّاظ، آدم ناطق و برجسته. قودّا-قودّا دانيشماق (qudda-qudda danışmaq)
لفّاظي كردن. قودورغان (qudurğan)
آنكه خود خواه و شرور باشد.
شجاع و دلير. قورد اوْغولو قودورغان اوْلور. (زادة گرگ شجاع و دلير است.) قودورماق (qudurmaq)
شرور شدن.
قدرت يافتن، تحريك شدن.
مست و شهواني شدن. قودورولماق (qudurulmaq)
قدرت يافتن، هستي يافتن، به وجود آمدن. قودوز (quduz)
شرور، ستيزه جو. قودوز-قودوز ائدمك (quduz-quduz edmәk)
ستيزه جويي كردن، دعوا طلبي. قودوزلانماق (quduzlanmaq)
شرارت و گردنكشي نمودن

قودا : تورکجه فارسجا - قشقایی

: خود، خودي، قوم و خويش نسبي زن و شوهر. قاين-و-قوداسى چوْخ دور. (تعداد برادر شوهرها و اقوام شوهرش زياد است.)

قودورغان : تورکجه فارسجا - قشقایی

: مشكي كه از هر جاي آن آب بريزد، مشك كهنه

قوف : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
صداي وزش باد تند، صداي توفان.
صداي افتادن و سقوط كردن چيزي از بلندي.
صداي سرفه.
تو خالي، آنچه باد از درون آن به راحتي بگذرد، پوچ. قوف-قوف (quf-quf)
صداي سرفه‌هاي متوالي. قوفّه (quffә)
صداي سرفه. قوفّولاماق (quffulamaq)
صداي باد به گوش رسيدن. قوف يئمك (quf yemәk)
همگي حركت كردن، دسته جمعي كوچ كردن.
ويران شدن، فرو ريختن.
سرازير شدن، ناگهان و با سرعت در سرازيري دويدن

قوفئيلي : تورکجه فارسجا - قشقایی

: قفيلي، تابع طفيلي، مهمان دعوت نشده‌اي كه همراه مهمان اصلي بيايد

قوه : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
كوه، بيابان، صحرا.
كوه نشين، بياباني، صحرا نشين. قوه وورماك (quh vurmak)
سرسام گرفتن از سكوت و خاموشيِ بيابان، بر اثر تنهايي دچار سر گيجه و ناراحتي شدن. قوه يئمك (quh yemәk)
به سوي بيابان حركت كردن، سرازير شدن، هجوم آوردن

قول : تورکجه فارسجا - قشقایی

(6)
شكلي از «کول» (ببند) از مصدر کولمك» (بستن) است كه به تنهايي رايج نيست؛ امّا كلمات رايج زير از اين ريشه هستند. قولام پا (qulam pa) = قولوم پا (qulum pa)
گرفتگي پا، لنگيدن، نوعي يورتمه رفتن اسب بگونه‌اي كه گويي از ناحية دست و پا مي‌لنگد. قولْف (qulf)
قفل، وسيلة بستن. قولومه (qulumә) = قولومّه (qulummә)
عقده، گرفتگي و بغض گلو.
صدايي كه بر اثر بغض گلو ضخيم تر شده باشد، صداي ضخيم. قولومّه-قولومّه گپ چالير. (با صداي قلنبه و ضخيم صحبت مي‌كند.) قولون (qulun)
كرّة اسب، كرّه اسب نوزاد، كرّه اسب يك ساله. (به اعتبار اينكه كرّه اسب يك تا دو ساله را با بند و طناب به كمند مي‌اندازند و تعليم مي‌دهند) قولونلاماك (qulunlamak)
زاييدن اسب، كرّه آوردن اسب. قولونلو (qulunlu)
اسب حامله.
اسبي كه همراه كرّة خود باشد، اسب كرّه‌دار

قول : تورکجه فارسجا - قشقایی

(5)
تلفّظي از كلمة «قوْل» (بازو) قولّا (qulla) = قولّاه (qullah) = قولّه (qullә)
قلّه، بلندي، رأس، سر كوه.
جوان شجاع، آنكه دست قوي و توانا دارد. قولاج (qulac)
(قوْل + آچ) واحد طولي است به اندازة باز كردن يك دست يا هر دو دست. (نيم يا يك متر.) (← قوْل1 ، قوْلاج) قولّا جاهال (qulla cahal)
جوان قوي دست و توانا. قولاج قوْللو (qulac qollu)
آنكه بازوان كشيده و زيبا داشته باشد. قولاجلاماق (qulaclanaq)
گز كردن، متر كردن، اندازه گرفتن. قولونج (qulunc)
آخرين قسمت بازو، ناحية بين دو كتف، پشت سر.
قولنج، دردي كه در ناحية كتف و شانه‌ها ايجاد شود.
پشت سر.
عاقبت، آخر. قولونج ائدمك (qulunc edmәk)
به درد آمدن كتف و شانه‌ها. قولونج سايماق (qulunc saymaq)
عاقبت انديشي، آينده نگري. قولونْجْلو (qulunclu)
ادامه دار، مستمر، دنباله دار.
قوي، داراي بر و دوش. قولونجوچا (quluncuça) = قولونجو سوره (quluncu sürә)
به دنبالش، از پشت سرش. قولونجوندان سـوپورمك (quluncundan süpürmәk) = قولونجوندان گـؤتورمك (quluncundak götürmәk)
از دنبال كسي دويدن، تعقيب كردن