Multilingual Turkish Dictionary

تورکجه فارسجا - قشقایی

تورکجه فارسجا - قشقایی
آفات : تورکجه فارسجا - قشقایی

: (ع)
آفت، بلا، زيان.
مجازاً به معني زيرك و زرنگ

آفتاب‌گردان : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
آفتابگردان.
نوعي كلاه مخصوص بانوان كه بر پيشاني وصورت سايه اندازد

آفتافا : تورکجه فارسجا - قشقایی

: آفتابه، ابريق

آفتوْوان : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
در لغت به معني محلّ گرم و آفتابي است. (← اوْت)
نام روستاهايي در خنج لارستان و سلماس آذربايجان

آغ : تورکجه فارسجا - قشقایی

(3)
تلفظّي از كلمة «آخ» به معني صوت تأسف و ناراحتي، آه و ناله، گريه و زاي. آغری (ağrı)
درد، بيماري، ناراحتي. آغريتماق (ağrıtmaq)
به درد آوردن. آغريق (ağrıq)
درد، ناراحتي. آغريقسـيز (ağrıqsız)
بدون درد. آغريقلى (ağrıqlı)
دردمند، كسي كه درد مي‌كشد. آغلا (ağla)
فعل امر از مصدر «آغلاماق» (گريه كردن) آغلاتديرماق (ağlatdırmaq) = آغلاتماق (ağlatmaq)
گرياندن، ناراحت كردن، گريانيدن. آغلاشما (ağşma)
گريه و زاري دسته جمعي، عزاداري عمومي. آغلاشماق (ağlaşmaq)
به صورت گروهي گريه كردن، دسته جمعي عزا داري كردن. آغلار (ağlar) = آغلاغان (ağlağan) = آغلوْوور (ağlovur) = آغلوْوونج (ağlovunc) = آغلايان (ağlayan)
گريان، گريه كننده. آغلاماق (ağlamaq)
گريه كردن، گريستن.
ناليدن، شكوه و شكايت كردن.
التماس كردن. آغلامالى (ağlamalı)
گريه كردني، واقعة مصيبت باري كه قابل گريستن باشد. آغير (ağır)
سنگين، وزين.
غير قابل تحمّل، درد سنگين، ناخوشايند.
مشكل و سخت.
غير قابل هضم.
موقرّ و سنگين.
گرانبها و پر قيمت.
آهسته، آرام.
عميق. آغير يوخويا دوشموش. (به خواب عميقي فرو رفته.)
سنگين و فراوان. آغير قار دوشموش. (برف سنگيني افتاده.)
ناشنوا، كر. قولاغى آغير دير. (گوشش سنگين است.)
شكوهمند و با عظمت. آغير ائل (ايل شكوهمند)
ناراحت و بد حال. احواليم آغير دير. (ناراحت و بد حال هستم.) آغير آياق (ağır ayaq)
سنگين قدم، تنبل.
بد قدم، شوم. آغيران (ağıran)
درد گيرنده، درد دار. آغير ائل (ağır el)
ايل بزرگ و شكوهمند.
نام يكي از آهنگهاي موسيقي در ايلات قشقايي. آغير باش (ağır baş)
موقّر، سنگين و متين. آغيرْتْماق (ağırtmaq)
به درد آوردن، باعث به درد آمدن جسم كسي شدن. آغيرجا (ağırca)
نسبتاً سنگين، كمي سنگين. آغيرلاشماق (ağırlaşmaq)
سنگين تر شدن، وزين تر شدن.
چاق تر شدن.
موقّر تر شدن.
تنبل تر شدن. آغيرلاما (ağırlama)
احترام، بزرگداشت. آغيرليق (ağırlıq)
سنگيني، وزين بودن.
احترام و ارزش قائل شدن.
متانت و وقار.
كابوس، بختك. آغيرماق (ağırmaq)
به درد آمدن، درد گرفتن. آغير هَلئي (ağır hәley)
نام آهنگي موقّر و سنگين كه در زمان اجرا، زنان با متانت تمام مي‌رقصند. آغيريق (ağırıq)
درد، ناراحتي. آغيريقلى (ağırıqlı)
دردمند، كسي كه درد مي‌كشد

آغ : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
سفيد.
پاك، تميز.
خالص، پاك نيّت.
طرف مغرب. آغ داغ (كوه غربي) آغ آپّاغى (ağ appağı) = آغ آپّاق (ağ appaq)
كاملاً سفيد. آغ آلا (ağ ala)
رنگ پيسه، به رنگ سفيد و سرخ. آغاران (ağaran)
شبحي كه از دور سفيد به نظر برسد.
هر چيزي كه رنگش سفيد شده باشد. آغارانتى (ağarantı) = آغارتى (ağartı)
لبنيّات.
سفيدي. آغارْتْما (ağartma)
سفيد كردن، سفيدكاري.
دبّاغي كردن پوست. آغارْتْماق (ağartmaq)
سفيد كردن.
سفيد كاري، رويگري، سفيدكردن ظروف مسي.
پاك كردن، زدودن. آغاردان (ağardan)
سفيدكننده، رويگر، سفيدگر. آغارديلماق (ağardılmaq)
سفيد شدن، به رنگ سفيد تبديل شدن. آغارما (ağarma)
سفيدي، هر چه كه از دور به رنگ سفيد ديده شود.
سفيدي صبح، طلوع فجر. آغارماق (ağarmaq) = آغالماق (ağalmaq)
سفيد شدن.
از دور سفيد ديده شدن.
پريده رنگ شدن، رنگ باختن.
علني شدن، آشكارشدن. آغ باش (ağ baş) = آغ باشلى (ağ başlı)
سفيد مو، پير و ريش سفيد، سالخورده. آغ بوتّا (ağ butta)
نام گياهي بوته‌اي با گلهاي سفيد رنگ. آغ بوْغاز (ağ boğaz)
پرستو. آغ بيرچَك (ağ birçәk)
زلف سفيد.
زن سالخورده و پير. آغ بيرچكلي (ağ birçәkli)
زن پير و سالخورده. آغ پر (ağ pәr)
نوعي چاي كه معمولاً داراي رنگ روشن و طعم و بوي خوش مي‌باشد. آغ تومّانلى (ağ tummanlı)
كسي كه تنبان سفيد بر تن دارد.
نام طايفه‌اي از ايل دره‌شوري. (در قديم آغ تومّان يكي از جناحين سپاه در هنگام لشكر كشي تركان بوده است.) آغجا (ağca)
سفيد، نسبتاً سفيد رنگ.
پول نقره. آغجا قوْووق (ağca qovuq)
(در اصل آغجا قابيق) نام گياهي بوته‌اي داراي پوسته و ساقة سفيد رنگ است. آغجا قيز (ağca qız)
دختر سفيد چهره و زيبارو.
نامي بري دختران
نام گياهي خاردار كه در هنگام سبز بودن به آن «آغجا قيز» و در زمان خشك شدن «ساری تيكان» مي‌گويند. آغ جيگر (ağ cigәr)
جگر سفيد، شش. آغ داشّاق (ağ daşşaq)
مردي كه فرزند پسر نداشته باشد.
مجازاً به آدم خوش شانس مي‌گويند. آغ دومّالاق (ağ dummalaq)
قارچ سفيد، نوعي قارچ كوهي. آغ ديرناق (ağ dırnaq)
آدم كم تجربه و دست و پا چلفتي.
نام نقشي است كه در قالي بافته مي‌شود. آغ سقّل (ağ sәqqәl)
ريش سفيد، سالخورده ومسن.
مورد اعتماد، ريش سفيد محل، بزرگتر قوم. آغ سؤگود (ağ sögüd)
نوعي از انواع درخت بيد كه برگهايش پهن و پوست شاخه‌هايش سفيد است. آغ سو (ağ su)
آب زلال و سفيد.
آب مرواريد كه نوعي بيماري چشم است و بعضي مواقع باعث كوري و نابينايي انسان مي‌گردد. آغ شاللى (ağ şallı)
در قديم به درخت سفيددار گفته مي‌شده. آغ شام (ağ şam)
عصر، غروب، اوّل شب. آ‌غ قارين (ağ qarın)
زني كه همة فرزندانش دختر باشد. آغ قشقه (ağ qәşqә)
حيواني كه موي پيشاني‌اش سفيد باشد. آغ قولاقلى (ağ qulaqlı)
گوسفند يا بز سفيد رنگي كه گوش بزرگ و پهن داشته باشد. آغ قوروت (ağ qurut)
كشك، كشك سفيد. آغ قوْووق (ağ qovuq)
مثانه سفيد، مردي كه همة فرزندانش دختر باشد. آغ كَپَنَك (ağ kәpәnәk)
گل قيفي شكل و سفيد رنگ بوته‌اي كه به آن «خر كوروز» هم مي‌گويند. آغ كرّي (ağ kәrri)
بز يا گوسفند سفيد رنگي كه گوش كوچكي داشته باشد. آغ كسيلمك (ağ kәsilmәk)
بسيار ترسيدن و رنگ خود را باختن، پريدن رنگ صورت. آغ كورّا (ağ kurra)
گوسفند يا بزي كه سفيد رنگ باشد و گوشش متوسّط باشد. آغ گون (ağ gün) = آغ گونلو (ağ günlü)
سعادتمند، خوشبخت. آغ لَچَك (ağ lәççәk)
نام پرنده‌اي به اندازة گنجشك. آغليق (ağlıq)
سفيدي، سفيد بودن. آغلى-گؤيلو (ağlı-göylü)
مرتعي كه در آن علفهاي خشك و سبز با هم ديده شود. آغى (ağı)
زهر، سم. (به دليل سفيد بودن سم
مسموم، زهر خورده. آغ يانگال (ağ yangal)
آميختة دو رنگ سفيد و زرد حنايي. آغى كسَن (ağı kәsәn)
پاد زهر. آغيلانان (ağılanan)
مسموم، زهر خورده. آغيماق (ağımaq)
مسموم شدن، سمي شدن. آغييا دوشمك (ağıya düşmәk)
مسموم شدن

آغ : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
ريشة مصدر «آغماق» كه در تركي قديم به معاني
(بالا آمدن، سر ريز شدن مايعات بر اثر جوشش، سنگين و وزين شدن، به پهلو غلتيدن و … ) بوده است. آغا (ağa)
آقا، سرور، انسان برتر و محترم.
نامي براي پسران. آغاج (ağac)
درخت. (آنچه از زمين بالا آيد)
چوب، چوبدستي.
فرسخ، فرسنگ، مسافتي معادل 6 كيلومتر. آغاج آتما (ağac atma)
تركه بازي، چوب بازي در مراسم عروسي. آغاج-آغاج (ağac-ağac)
نوعي بازي دسته جمعي كه از روي چند چوب مي‌پرند. آغاج توْپ (ağac top)
نوعي مسابقة توپ بازي كه توپ را با چوبدستي مي‌زنند و پرتاب مي‌كنند. آغاجليق (ağaclıq)
محل پر درخت، جنگل.
به اندازة يك فرسخ. بير آغاجليق يوْل (به اندازة يك فرسخ راه.) آغاجارى (ağacarı)
(در اصل
آغاج + ار + ي) به معني مرد يا مردان جنگل)
نام طايفه‌اي از ايلات كشكولي و شش بلوكي.
نام نقشي از نقشهاي قالي و گليم. آغاج ياغى (ağac yağı)
روغن نباتي. آغاكيخالى (ağa kixalı)
نام طايفه‌اي از ايل دره‌شوري. آغالار هئللي-هئللي (ağalar helli-helli)
اصطلاحي است كه در زمان آغاز مسابقات جهت يارگيري گفته مي‌شود. آغاليق (ağalıq)
آقايي، سروري. آغام دئدي بير قوزو (ağam dedi bir quzu)
نام نوعي بازي دسته جمعي كودكان. آغانا (ağana)
فعل امر از مصدر «آغاناماق» (بر خاك غلتيدن) آغاناتديرماق (ağanatdırmaq) = آغاناتماق (ağanatmaq)
خواباندن، بر زمين زدن، غلتاندن. آغاناشماق (ağanaşmaq)
دسته جمعي در خاك غلتيدن. آغاناق (ağanaq)
محلّ غلتيدن.
عمل غلتيدن. آغاناقگاه (ağanaqgah)
محل غلتيدن حيوانات. آغاناماق (ağanamaq)
بر خاك غلتيدن حيوانات. آغا يانا (ağa yana)
آقامنش، آقا مانند. آغساق (ağsaq)
لنگ، شل، كسي كه بلنگد و يك پايش را بالا بگيرد. آغساقليق (ağsaqlıq)
لنگي، لنگ بودن. آغساماق (ağsamaq)
لنگيدن. (← آخساماق) آغوز (ağuz) = آغيز (ağız)
آغوز، شير حيوان تازه زاييده كه به هنگام جوشيدن بالا آيد. آغوز-بولاما (ağuz-bulama)
شير حيوان تازه زاييده كه بعد از پخته شدن نه به صورت شيرِ مايع، رقيق است و نه به شكل آغوز سفت. آغيرشاق (ağırşaq)
چوب مدوّري كه وسط آن سوراخ باشد و در ميان دوك قرار گيرد.
غوزة خشخاش. آغيل (ağıl)
آغل، ديوار برجسته‌اي كه در اطراف قاش گله از ساقه‌ها و شاخه‌هاي درختان سازند.
خرمن ماه، هالة ماه و هر چيز هلالي شكل. آغيللاماق (ağıllamaq)
حيوانات را در آغل جا دادن. آغين (ağın)
قسمت پاييني گردن كه كلفت و برجسته است، دوش

آغسيرماق : تورکجه فارسجا - قشقایی

: عطسه كردن. (← آخس، آخسيرماق)

آغْز : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
دهان.
دهانه، در.
مرتبه، دفعه.
لب، پوزه.
زبان، قدرت بيان.
مصب رود، محل عبور رودخانه. آغز-آغز ائدمك (ağz-ağz edmәk) = آغز-آغزا وئرمك (ağz-ağza vermәk)
بحث و جدال كردن، دعواي لفظي پيش آوردن. آغزا (ağza)
غذا، آذوقه، غذايي كه به دهان مي‌رسد. آغزا باخان (ağza baxan)
دهن بين، كسي كه فقط به حرف ديگران توجّه كند و از خود مايه‌اي نداشته باشد. آغزا دوشمك (ağza düşmәk)
بر سر زبان افتادن، مشهور شدن. آغزا دوْلماق (ağza dolmaq)
وارد دهان شدن، زبان را براي گفتن آماده كردن. آغزا قوْيـماق (ağza qoymaq)
لقمه بر دهان گذاشتن.
حرف به دهان كسي گذاشتن، كسي را تحريك كردن. آغز اوْتو (ağz out)
غذا، خوراك، هر نوع خوراگ گياهي. آغز اه‌يمك (ağz әymәk)
اداي كسي را درآوردن.
دهن كجي كردن، بدحسابي كردن. آغز باغى (ağz bağı) = آغزی باغى (ağzı bağı) = آغْزْليق (ağzlıq)
دربند، رشته‌اي كه دهانة مشك و امثال آن را ببندند. آغزدان آغزا (ağzdan ağza)
دهن به دهن، سخني كه دهان به دهان در بين ديگران شايع شود. آغز سويو ييغيلمك (ağz suyu yiğilmәk)
جمع شدن آب دهن.
بهتر شدن وضع اقتصادي و مالي. آغزسيز (ağzsız)
بي‌زبان، ساده لوح. آغز قاشّينماق (ağz qaşşınmaq)
تمايل دروني داشتن، قلباً مايل بودن ولي بر زبان نياوردن. آغزلاماق (ağzlamaq)
به حد رسيدن، به حد نصاب رسيدن.
پر و لبريز شدن.
محاصره كردن. آغزلانديرماق (ağzlandırmaq)
پستان به دهان كودك شير خواره گذاشتن. آغزلى (ağzlı)
حريف، ناطق، سخنگو. آغز-و-گؤز (ağz-o-göz)
چشم و دهان، چهره، روحيّه. آغز-و-گؤزلو (ağz-o-gözlü)
پررو، حق طلب.
بشّاش و پر جوش و خروش. آغزی آچيق (ağzı açıq)
كسي كه دهانش باز باشد.
گدا صفت، حريص و آزمند.
بيچاره و فقير.
پررو و بي حيا.
احمق و نادان.
مات و مبهوت. آغزی آچيلان (ağzı açılan)
همة مردم، همة كساني كه مي‌توانند حرف بزنند. آغز يانديران (ağz yandıran)
هر چيزي كه دهان را بسوزاند.
سوپ، آش داغ.
مجازاً به معني با ارزش، به درد خور و شايسته. آغز يانماق (ağz yanmaq)
خيط شدن، دماغ سوخته شدن. آغزی اه‌يري (ağzı әyri)
كج دهن، كسي كه دهانش كج باشد.
بدحساب، كسي كه خوش معامله نباشد.
بد قول، نامطمئن. آغزی باغلى‌ (ağzı bağlı)
زبان بسته، گنگ و لال.
مجازاً حيوانات را گويند.
كسي كه غذايي نخورد و روزه باشد، روزه دار. آغزی بوز (ağzı buz)
كسي كه نتواند به خوبي حرف بزند، يخ دهن، ساده لوح. آغزی بـوتـون (ağzı bütün)
مطمئن و شايسته، رازدار، آن كه حرفش سند محسوب شود. آغزی فيچ (ağzı fıç)
دهن باز، كسي كه بي مورد بخندد. آغزی قانلى (ağzı qanlı)
عزادار، مصيبت زده. آغزی قره (ağzı qәrә)
عوام فريب، رمّال.
شوم و منحوس. آغزی قشنگ (ağzı qәşәng) = آغزی قتّي (ağzı qәtti) = آغزی ياسّى (ağzı yassı) = آغزی يوْرغا (ağzı yorğa)
كسي كه به ظاهر سخنان زيبا و خوشايند بزند، متملّق و چاپلوس. آغزی قوْخوق (ağzı qoxuq) = آغزی گنده (ağzı gәndә) = آغزی ياوه (ağzı yavә)
گنده دهن، ياوه گو، ياوه سرا. آغزی قوت (ağzı qut)
آنكه در تفهيم مطلب ناتوان باشد. آغزی گؤيچَك (ağzı göyçәk) = آغزی لق (ağzı lәq) = آغزی ليق (ağzı lıq) = آغزی ويل (ağzı vil) = آغزی ييرتيق (ağzı yırtıq)
آنكه نتواند رازدار باشد. آغز يومما (ağz yumma)
حق السّكوت، پولي كه به كسي بدهند تا رازي را افشا نكند. آغز يئله وئرمك (ağz yelә vermәk)
دهن كجي كردن، جواب سر بالا دادن. آغزی يخ (ağzı yәx)
آدم كم حرف و بي بخار. آغزی يوْوان (ağzı yovan)
آنكه سخنان سبك و نا بجا گويد

آه : تورکجه فارسجا - قشقایی

: آه، واي، آخ. آه-بيد (ah-bid) =

آها : تورکجه فارسجا - قشقایی

: از اصوات تصديق (ها، بلي) آهاي (ahay)
اي، هاي

آهْنه ائدمك : تورکجه فارسجا - قشقایی

: وجين كردن، با تيشه سله شكني كردن، علفهاي هرز مزرعه را كندن

آه-نالا : تورکجه فارسجا - قشقایی

: نفرين، آه و ناله. آه توتماق (ah tutmaq)
مستجاب شدن دعا و نفرين. آهلاماق (ahlamaq)
دعاي بد و نفرين كردن

آهنگر : تورکجه فارسجا - قشقایی

: نام طايفه‌اي از ايل شش بلوكي

آكّا : تورکجه فارسجا - قشقایی

: عنوان احترام آميز به پدر، پدر، بابا. (← آتا)

آكّو : تورکجه فارسجا - قشقایی

= آكّى (akkı)
از پسوندهاي اسمي كه معمولاً اسم را معرفه مي‌كند
اوْغول آكّى (پسرو، پسره.)

آل : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
موجود افسانه‌اي كه معتقدند به زن زائو آسيب مي‌رساند.
كابوس، بختك. آل آپارماق (al aparmaq)
آل به سراغ زن زائو آمدن.
دچار كابوس شدن. آل وورماق (al vurmaq)
آل به سراغ زن زائو آمدن، مردن زن زائو در هنگام زاييدن

آل : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
فعل امر از «آلماق» (گرفتن، خريدن) (در اصل تلفّظي از «ال» (دست) است.) آل آحوال (al ahval)
احوال گرفتن از حال ديگران، ال احوال، احوال پرسي. آلا (ala)
بيا و تحويل بگير. آلاجاق (alacaq)
طلبكار، بستانكار. آلاجى (alacı)
گيرنده، اخّاذي كننده.
گدا. آلاجيك (alacik)
طلبكار.
اخّاذي كننده.
آنكه روحية طلبكارانه دارد. آلاختار (alaxtar)
(آل + آختار، بگير و جستجو كن) الختر، نام نوعي بازي دسته جمعي است. آلاختار اوْلماق (alaxtar olmaq)
زل زدن در چشم كسي. آلان (alan)
خريدار، مشتري.
گيرنده، تحويل گيرنده. آلان- تالان (alan-talan) = آلان-كؤلن (alan-kölәn) = آلين-كؤلَن (alın-kölәn)
غارت و چپاول.
دردسر و گرفتاري. آلانجاق (alancaq) = آلانچى (alançı)
طلبكار. آلديرماق (aldırmaq)
وادار به خريد نمودن.
به ايجاد محبّت وادار كردن. آلغين (alğın)
گرفته حال، ناراحت، دردمند، مضطرب. آلغين اوْلماق (alğın olmaq) = آلغينماق (alğınmaq)
از كار افتادن قسمتي از بدن، فلج شدن، معيوب شدن. آلْق (alq)
مضطرب وآشفته حال. (شش) وره‌گيم آلقدا. (دلم گرفته و ناراحتم.) آلما (alma)
سيب، درخت و يا ميوة سيب. (در قديم به هنگام انتخاب همسر، ميوة سيب را به هوا پرتاب مي‌كردند؛ هر كس آن را مي‌قاپيد، به همسري برگـزيده مي‌شد؛ بنا بر اين ميوة سيب وسيلة گـرفتن همسر مي‌شد.)
نام نقشي از نقشهاي قالي. آلما باش (alma baş)
نام پرنده‌اي بزرگتر از گنجشك. آلماز (almaz)
بي مشتري.
بي محبّت، نامهربان. آلماق (almaq)
گرفتن.
خريدن.
پوست ميوه و امثال آن را گرفتن.
كوتاه كردن و بريدن ناخن و امثال آن.
ايستادن و حركت نكردن. آلميش ائله بورا گئدمير. (همينجا ايستاده و نمي‌رود.)
روي چيزي را فرا گرفتن. گؤزونو قان آلميش. (خون چشمانش را فرا گرفته.)
پذيرفتن و ابراز محبّت كردن. قوْيون قوزوسونو آلدی. (گوسفند برّه‌اش را پذيرفت.)
تصرّف كردن، مسلّط شدن و به زور گرفتن.
دچار درد و ناراحتي شدن.
ازدواج كردن، متأهّل شدن. آلما گول (alma gül)
نام نقشي درگليم. آل-و-وئر (al-o-ver)
داد و ستد، معامله، خريد و فروش، دختر دادن و دختر گرفتن. آليب–ساتما (alıb-satma) = آليب-وئرمه (alıb-vermә) = آليش-وئريش (alış-veriş) = آليم-ساتيم (alım-satım) = آليم-وئريم (alım-verim)
خريد و فروش، معامله. آليج (alıc)
سدّ آب كشاورزي، هر چيزي كه با آن جلو آب را بگيرند و مسير آب را تغيير دهند. آليجى (alıcı)
گيرنده، خريدار.
گدا، سائل.
شاهين، از انواع پرندگان شكاري.
طلبكار. آليجى قوش (alıcı quş)
شاهين، نوعي از انواع بازهاي شكاري. آليش (alış) = آليشت (alışt)
گرفتن، عمل گرفتن.
خريدن، عمل خريدن.
معاوضه، عوض كردن. آليشتى (alıştı)
عوضي، آنچه كه با هم عوض شده. آليش-ده‌ييش (alış-dәyiş) = آليش-وئريش (alış-veriş)
معاوضه، مبادله. آليق (alıq)
گرفته، غمگين، ناراحت. اوره‌گيم آليق دير. (دلم گـرفته و ناراحتم.)
عرقگير، جل زيرين اسب يا الاغ كه عرق حيوان را به خود جذب كند. آليقلاماق (alıqlamaq)
ناراحت كردن، گرفته و دو دل كردن.
جل بر الاغ نهادن. آليق-ساليق (alıq-salıq)
در حال كوچ وحركت كه چادرها نيمه افراشته است. آليق-سوْوار (alıq sovar)
بر اسب بدون زين سوار شدن. آليقلى (alıqlı)
گرفته، ناراحت، غمگين.
اسب يا الاغي كه جل بر پشت داشته باشد. آليق وورماق (alıq vurmaq)
نوعي بريدن گوش حيوان كه معمولاً كمي اريب مي‌برند. آلينتى (alıntı)
مورد معامله، جنس خريداري شده.
طلب. آلينْج (alınc)
مصرّ، اصرار كننده، لجوج. آلينجاق (alıncaq)
طلبكار.
چشم روشني و هدية عروس خانم. آلينماق (alınmaq)
خريداري شدن.
گرفته شدن، تحويل داده شدن.
كوتاه شدن ناخن و امثال آن.
ناقص شدن و ازكار افتادن، گـرفته شدن ماهيچه‌هاي بدن. قيچيندن آلينميش. (پايش از كار افتاده)
گرفته شدن و كنده شدن پوست ميوه و امثال آن.
متصرّف شدن، فرا گرفته شدن.
عمل ازدواج انجام گرفتن.
نيم سير شدن

آل : تورکجه فارسجا - قشقایی

(3)
قرمز رنگ، به رنگ سرخ.
رنگ پر، رنگ سير.
رنگ و نيرنگ، مكر و حيله، فريب. آل آبى (al abı)
آبي سير، آبي پر رنگ. آل آلا (al ala)
هر چيز دو رنگ كه رنگ قرمز آن بيشتر باشد.
آلاله، شقايق. آلا (ala)
تركيب چندين رنگ، رنگارنگ، ملوّن، ابلق.
پيسه، خال دار.
شخص مبتلا به برص و پيسي.
نيمه رنگي، نصفه رنگي. آلا باش (ala baş)
هر حيواني كه موي سرش از دو رنگ تركيب شده باشد، نوعي از انواع سگها. آلا بايداق (ala baydaq)
پرچم ملوّن و رنگارنگ.
مجازاً به معني رسوا، آبرو باخته، آنكه بر خلاف ارزشهاي يك قوم كار كند.
علني و آشكار. آلا بخته (ala bәxtә) = آلا فاختا (ala faxta)
كبوتر كنگي، پرنده‌اي است كه از فاخته كمي بزرگتر و طوق گردنش سياه رنگ است. آلا برزنگي (ala bәrzәngi)
نام ديوي خيالي در داستانها. آلا بور (ala bur)
دو رنگ، آميخته‌اي از رنگها.
نا مرتّب و نادرست، نامرتّب چيده شده.
آسمان نيمه ابري. آلا بولوت (ala bulut)
آسمان نيمه ابري. آلا بيريز (ala biriz)
نيمه برشته، نيم پز. آلا پلنگي (ala pәlәngi) = آلا پولا (ala pula) = آلا پيسّه (ala pissә) = آلاجا (alaca)
رنگارنگ، ملوّن. آلا توْو (ala tov) = آلا خام (ala xam)
نيمه تابيده شده، رشته يا نخي كه سست و شل است. آلا جار-جارّی (ala car-carrı) = آلا جورجاناگ (ala curcanag) = آلا جهره (ala cәhrә) = آلا جيرّاناك (ala cırranak) = آلا جيرجيرّه‌ك (ala circirrәk) = آلا جيرجيرّی (ala circirri) = آلا خرديل (ala xәrdıl)
نام پرنده‌اي رنگارنگ كه كمي بزرگتر از گنجشك است. آلاجا قرَنگي (alaca qәrәngi) = آلا قرَنگي (ala qәrәngi)
نيمه تاريك، هواي گرگ و ميش صبحگاهان. آلا جيگر (ala cigәr)
جگر بريان، حيواني كه بر اثر تشنگي يا سرماي شديد جگر سفيدش زخم شده باشد. آلا چيغ (ala çığ)
آلاچيق، نوعي پرده كه از چوبهاي باريك و ني درست كنند و در اطراف چادر بكشند. آلاخون (ala xun) = آلا خون والا خون (alaxun valaxun)
ناراحت، پريشان حال. آلا داشّاق (ala daşşaq)
بد قدم، بد يمن، شوم.
بد شانس. آلا داغ (ala dağ)
نيمه برشته. آلا دايره (ala dayrә)
عجيب و غريب.
رسوا، آبرو باخته. آلارْتْماق (alartmaq)
پيسه كردن، ملوّن ساختن.
مجازاً به معني چشم غرنبه، چشم را برگرداندن.
نيمه ابري شدن آسمان. آلارماق (alarmaq)
پيسه شدن. 2 – زل زدن به چشم ديگران و نگاه كردن، چشم غرنبه كردن. الاز (alaz)
الو، شعلة آتش. الاز-بولاز (alaz-bulaz)
نيمه سوخته، نيم سوز شده، كرز شده.
چشم غرنبه، خيره خيره نگاه كردن.
پيسه، دو رنگ. الازلاما (alazlama)
حالت نزديك شدن به شعلة آتش و كرز شدن، به سرعت اصطكاك ايجاد شدن. الازلاماق (alazlamaq)
مشتعل شدن، كرز شدن، سوختن، نيم سوز شدن.
مجازاً آتش خشم كسي را بر افروختن، عصباني كردن. الازلانماق (alzlanmaq)
آتش گرفتن، كرز شدن.
عصباني شدن، چشم غرنبه دادن. آلا سوْوروق (ala sovruq)
هواي نيمه ابري. آلا سيخ (ala six)
سيخ كبابي كه گوشت جگر، دل، قلوه و ماهيچه را به صورت متناوب به سيخ كشند. آلا سيوان (ala sivan)
چادر بزرگ، ساختمان بزرگ، كاخ رنگارنگ. اوشيق (alaşıq)
روشن. اوشيق- دوْلاشيق (alaşıq-dolaşıq)
نيمه روشن، چيزي كه كاملاً آشكار نيست و با سوسو زدن ديده مي‌شود. آلا قارغا (ala qarğa)
كلاغ پيسه، كلاغ رنگارنگ. آلا قانقا (ala qanqa) = آلا قانقال (ala qanqal) = آلا قانگال (ala qangal)
گل گوهري.
نام گياهي علوفه‌اي. آلاق-بولاق (alaq-bulaq)
كسي كه چشمانش بر اثر سكته يا بيماري از حدقه بيرون زده باشد، پيسه رنگ. آلا قره (ala qәrә)
سفيد و سياه، ملوّن.
مجازاً به معني سواد خواندن و نوشتن.
هذيان، كابوس زدگي. آلا قره ائدمك (ala qәrә edmәk)
مطلبي را نوشتن. آلا قره بيلمه‌يه‌ن (ala qәrә bilmәyәn)
بي سواد. آلا قورد (ala qurd) = آلا قورداق (ala qurdaq)
كرم نوروزي، گربه نوروزي.
نام نقشي از نقشهاي حاشية قالي و گليم. آلا قولاقلـی (ala qulaqlı)
بز يا گوسفند ابلق كه گوش بزرگي داشته باشد. آلا قوْنقور (ala qonqur)
گوسفند پيسه‌اي كه اطراف دهانش قهوه‌اي رنگ باشد. آلا قوْيونلو (ala qoyunlu)
نام طايفه‌اي از ايل كشكولي. آلا قيرميزي (ala qırmızı)
سرخ پر رنگ. آلا قيييق (ala qiyiq)
فضلة تازه و چرب حيوانات. آلا كرّي (ala kәrri)
بز يا گوسفند ابلقي كه گوشهايش كوچك باشد. آلا كورّا (ala kurra)
بز يا گوسفند ابلقي كه گوشهايش متوسّط باشد. آلا كولَك (ala kulәk) = آلا كولوك (ala kuluk) = آلا كولَنگ (ala kulәng)
حشره‌اي به رنگ زرد كه معمولاً از شيرة گياهي به نام «سودلو گؤوَن» مي‌مكد، دامداران اين حشرات را در داخل منداب مي‌اندازند و به بدن شتر گر (جرب) مي‌مالند تا بهبود يابد.
گربه نوروزي، كرم نوروزي. آلا گـرگـه‌نه‌ك (ala gәrgәnәk)
نام پرنده‌اي رنگارنگ. (← آلاجارّي) آلا گوللو (ala güllü)
گلگون، ملوّن و رنگارنگ. آلا گون (ala gün)
هواي نيمه ابري. آلا گؤز (ala göz)
چشم آبي، چشم زيبا.
نگاه حسرت بار بيمار، مريضي كه فقط به حركات ديگران نگاه كند و خود نتواند حركت كند. آلا گؤزلو (ala gözlü)
معشوق زيبا چشم. آلا گؤزه‌نه‌ك (ala gözәnәk)
نام گياهي پيازي كه ريشة آن قابل خوردن است. آلالانماق (alalanmaq)
به رنگ پيسه در آمدن.
به چشم ديگران زل زدن.
چشم غرنبه كردن. آلام (alam)
حاشية رنگي قالي، حاشية پر نقش و نگار قالي. آلا هيل (ala hil)
هلاهل، نام گياهي سمي، زهر. آلديرماق (aldırmaq)
گول زدن، فريب دادن. آل ساری (al sarı)
زرد كم‌رنگ.
زرد پر رنگ.آل قان (al qan)
خونين، خون قرمز. آللاتما (allatma)
فريب، نيرنگ. آللاتماق (allatnaq)
فريب دادن، رنگ كردن، گول زدن. آللادان (alladan) = آللادانچى (alladançı)
فريب دهنده، فريبكار. آللاديلماق (alladılmaq)
فريب داده شدن، فريب خوردن. آللانان (allanan)
فريب خورنده، خل و ساده. آللانما (allanma)
فريب خوردگي. آللانماق (allanmaq)
فريب خوردن. آل-و-گول (al-o-gul)
نيرنگ، فريب، حقّه بازي. آلوْو (alov)
رنگ سرخ آتش، الو، شعلة آتش. آلوْولانماق (alovlanmaq)
آتش گرفتن، شعله‌ور گشتن. آل ياشيل (al yaşıl)
سبز كم رنگ.
سبز پر رنگ. آليج (alıc)
كيالك، ميوه يا درخت كيالك. (ميوة اين درخت قرمز و زرد است.) آليشديرماق (alışdırmaq)
مشتعل كردن، شعله‌ور ساختن.
آتش زدن.
عصباني كردن. آليشديريلماق (alışdırılmaq)
روشن شدن، بر افروخته شدن. آليشماق (alışmaq)
آتش گرفتن، مشتعل شدن. (به نظر بعضيها ريشة اين كلمه از «آل2» (گـرفتن) است.)
به شدّت عصباني شدن. آليشيق (alışıq)
مشتعل، فروزان.
روشن (مثل راديو و امثال آن)

آل : تورکجه فارسجا - قشقایی

(4)
خاندان، آل و تبار

آلان : تورکجه فارسجا - قشقایی

: انبوه دانه‌هاي گندم، جو و غلّات ديگر كه با كاه و ساقه‌ها همراه باشد

آلات : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
آلت، اسباب و لوازم.
خون زنانه، خون قاعدگي. آلات-پارتال (alat-partal)
لباس كهنه، لباس معمولي

آلاتماق : تورکجه فارسجا - قشقایی

: گرياندن. (← آغ3، آغلاتماق)

آلاوارْت : تورکجه فارسجا - قشقایی

: لميده، لم داده

آلايين : تورکجه فارسجا - قشقایی

: محرّف «آيلايين» (مانند ماه) علني، آشكار و هويدا. (← آي1، آيلايين)