Multilingual Turkish Dictionary

تورکجه فارسجا - قشقایی

تورکجه فارسجا - قشقایی
جان : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
جان، روح.
جسم، تن.
حيات، زندگي.
عزيز، همانند جان.
نيرو، توانايي، قدرت. جان آغيرماق (can ağırmaq)
درد كشيدن، دردمند شدن.
درد زايمان گرفتن. جان آلاتماق (can alatmaq)
جان كندن، احتضار. جان آلان (can alan)
جان ستان، جلّاد، آدم كش. جان آلماق (can almaq)
جان گرفتن، قبض روح كردن. جانا آرا گيرمَك (cana ara girmәk)
به داد كسي رسيدن، جان خريد كسي شدن. جانا پوشْت (cana puşt)
در حال احتضار، در حال مرگ بودن. جانازار (canazar)
جان آزار، كسي كه از جان خود آزرده و سير شده باشد، ضعيف، ناتوان. جانا سير (canasir)
از جان خود سير شده، ناراحت و خسته. جانا سينگمَك (cana singmәk)
با جان و دل لذّت بردن، بر دل نشستن، گوارا بودن. جانان
جانان، معشوق، دلبر. جانانيم (cananım)
نام يكي از آهنگهاي موسيقي. جاناوار (canavar)
جانور. (در اصل «جانى وار» به معني جاندار است.)، هر نوع جانور و اختصاصاً به معني گرگ.
مجازاً به معني آلت تناسلي مرد. جانباز (canbaz)
جانباز، فدايي. جانبازلي (canbazlı)
نام طايفه‌اي از ايل دره‌شوري. جان پئله‌مه (can pelәmә) = جان پيرمهه (can pirmәhә)
تقلّا كردن، با جان و دل كوشش نمودن. جان-جاناق (can-canaq) = جان-جانَك (can-canәk)
ملاج، نرمة سر كودك نوزاد.
احساس ضربان قلب بر روي رگهاي بدن. جان-جانى (can-canı)
صميمي و يكدل. جان چالماق (can çalmaq)
در احتضار به سر بردن، جان دادن. جان چكمَك (can çәkmәk)
جان كندن، كاري را به سختي انجام دادن. جان چكمه (can çәkmә)
عمل جان كندن و جان دادن. جان سقّط (can sәqqәt)
جان سقط، سخت جان، صبور. جانسيز (cansız)
بي جان، بي روح، مرده.
ناتوان، ضعيف و كم قدرت.
غير جاندار، دستة بي جانها. جانقالاباز (canqalabaz)
منفي باف. جانقالابازليق (canqalabazlıq)
منفي بافي. جان گزديرمَك (can gәzdirmәk)
آرام و قرار نيافتن، دائم در حركت بودن.
به سختي سر پا ايستادن، ناتوان بودن. جانلانديرماق (canlandırmaq)
جان دادن، زنده كردن.
تقويت كردن، باعث شادابي و خوشحالي كسي شدن. جانلانماق (canlanmaq)
به جان آمدن، زنده شدن.
قوي، شاداب و سر حال گشتن. جانلى (canlı)
زنده، داراي جان و روح.
قوي، زورمند.
سر حال، پر شور و شاداب. جانِ مني (cane mәni)
جان مني، صميمي و يكدل.
نام آهنگي از آهنگهاي موسيقي قشقايي. جان وئرمَك (can vermәk)
جان دادن، در حال احتضار بودن، مردن.
تقويت كردن، نيرو بخشيدن.
بيش از حد دوست داشتن.
حيات بخشيدن، زنده كردن. جان يانان (can yanan) = جان يانديران (can yandıran)
دلسوز، مهربان. جان يانديرماق (can yandırmaq)
دلسوزي كردن، فدا كاري كردن. جانى خان (canı xan)
از لحاظ معني كسي را گويند كه ذاتاً خان باشد و در اصطلاح نامي است براي پسران؛ بخصوص جاني خان بزرگ كه از اجداد خوانين قشقايي به شمار مي‌رود. جانى خانلى (canı xanlı)
نام طايفه‌اي از قبيلة شايلو كه اشراف و بزرگان ايلات قشقايي از اين قبيله و از فرزندان و نوادگان جاني خان بزرگ به شمار مي‌روند.
جوال بزرگ، نوعي از بافته‌هاي پشمي يا مويي كه به شكل كيسه‌اي گشاد است

چان : تورکجه فارسجا - قشقایی

= چاندی (çandı) = چانّى (çannı)
فعل امر «چانماق = چانّيماق» (بستن، وصل كردن) چانا (çana)
چانه، فك، استخوان آرواره‌ها كه به هم وصل شده. چاناق (çanaq)
جناغ، استخوان بالاي سينه، استخواني كه بازو را به ناحية سينه وصل كند. (بعضيها ريشة كلمه را از «جناح» (بال) دانسته‌اند.)
استخوان لگن خاصره. چانتا (çanta)
چنته، كيف آويزان كردني، كيفي كه معمولاً بر پاية چادر بسته مي‌شد و يا زنان اسب سوار در پهلوي اسب خود مي‌بستند.
مجازاً به معني ماية معنوي و هرچه در وجود انسان است. چانگال (çangal)
چنگال، پنچه، انگشتاني كه باز و بسته مي‌شود.
نام غذايي مركّب از نان خشك، روغن، خاكة قند و شيريني كه با انگشتان دست آنها را مخلوط مي‌كنند.
چنگال، وسيلة غذا خوري كه همراه قاشق است. (← چنگ) چانماق (çanmaq) = چانّيلاماق (çannılamaq) = چانّيماق (çannımaq)
وصل كردن، بستن، با بند بستن، وابسته كردن

جاناق : تورکجه فارسجا - قشقایی

: جناغ، استخوان بالاي سينه. (ريشة كلمه از مصدر «چانماق» (به هم رسيدن) است. ← چان، چاناق. هرچند كه گروهي معتقدند ريشة كلمه از جناح عربي (بال) گـرفته شده.) جاناق سينديرمَك (canaq sindirmәk)
جناغ شكستن، جناغ ماكيان را جهت شرط بندي شكستن

چاپ : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
چاپ، نقش كردن نوشته بر روي كاغذ، هر چيز كه روي چيز ديگري بچسبد و نقش بندد.
مجازاً به معني دروغ، لاف زني، تملّق و چاپلوسي. چاپاق (çapaq)
قي چشم، ترشّحات چشم. چاپچى (çapçı)
متملّق، چاپلوس و دروغگو.
اخّاذي كننده.
كارگر چاپخانه. چاپخانا (çapxana)
چاپخانه، محل چاپ كتاب و امثال آن. چاپلوس (çaplus)
چاپلوس و متملّق. چاپ-چاخان (çap-çaxan)
تملّق و چاپلوسي. چاپيق (çapıq)
نام نوعي نقش قالي كه معمولاً در چهار گوشة قالي بافته مي‌شود.
ترشّحات چشم

چاپ : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
بن مصدر چاپماق (تاختن و چپاول كردن.)
صداي برخورد با آب يا حركت پاي اسب. چاپار (çapar)
در حال تاختن.
سوار، سواره.
چاپار، نامه رسان، قاصد.
دونده و چابك. چاپاراق (çaparaq) = چاپاری (çaparı)
در حال تاختن، بسرعت. چاپاغان (çapağan)
در حال دويدن، با سرعت.
چابك، سريع و دونده. چاپان (çapan)
چپاولگر، غارتگر.
كسي كه چهار نعل مي‌تازد. چاپچالاماك (çapçalamak)
مشت و مال كردن، كتك زدن.
به هم زدن و شستن لباس. چاپچالانماك (çapçalanmak)
به هم خوردن، به هم زده شدن. چاپچى (çapçı)
چپاولگر، غارتگر. چاپديرماق (çapdırmaq)
تازاندن، چهار نعل تاختن.
به وسيلة ديگري غارت كردن. چاپلاماق (çaplamaq)
هم زدن و به آب كشيدن لباس.
كندن موي كلّه پاچه و امثال آن با آب گرم. چاپلانماق (çaplanmaq)
به آب كشيده شدن لباس.
كنده شدن مو به وسيلة آب گرم.
چپاول شدن موجوديّت انسان يا هر موجود ديگر، دچار چشم زخم شدن و از بين رفتن. چاپما (çapma)
عمل چاپيدن و غارت كردن.
چهار نعل تاختن.
متاز، غارت مكن. چاپماق (çapmaq)
تاختن، اسب دواندن.
غارت كردن، تاراج كردن.
فعاليت و چالش داشتن.
به سرقت بردن. چاپوْو (çapov)
چپو، چپاول، غارت. چاپوْوچو (çapovçu)
چپوچي، غارتگر. چاپوْوچولوق (çapovçuluq)
چپاولگري، غارتگري. چاپوْو-قاپوْو (çapov-qapov)
چپاول و غارت. چاپوْولاماق (çapovlamaq)
چپاول كردن، غارت كردن. چاپوْوول (çapovul)
چپاول، غارت. چاپوْوولچو (çapovulçu)
چپاولگر، غارتگر. چاپ‌ـ هاي-چاپ (çap-hay-çap)
چپاول، غارت. چاپيرْتْماق (çapırtmaq)
اسب دواندن، تازاندن و تاختن. چاپيش (çapış)
عمل تاختن.
چپاول و غارت. چاپيشما (çapışma)
عمل تاختن و اسب دواني. چاپيشماق (çapışmaq)
به صورت دسته جمعي اسب دواندن و تاختن. چاپّيلا-چيپّوْو (çappıla-çippov)
آب بازي، در داخل آب دويدن و بازي كردن. چاپيلماق (çapılmaq)
چپاول شدن، غارت شدن

چاپلا : تورکجه فارسجا - قشقایی

: نام گياهي با برگهاي پهن و پرزدار و گلهاي كوچك و زرد

چاپلوْو : تورکجه فارسجا - قشقایی

: باتلاق، مرداب. (← چالپ، چالپوْو)

چاپوت : تورکجه فارسجا - قشقایی

= چاپيت (çapıt)
پارچة كهنه، تكّه‌اي از پارچة مندرس وكهنه. (درتركي قديم «چاپغوت» و به معني تشك است.)

جاق : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
صداي افتادن يا به هم خوردن چيزي.
سنگلاخ، محل انباشت سنگ و كلوخ. جاق-جاق (caq-caq)
نام نوعي سنگ كه در هنگام وزش باد وقتي خاشاكها به آن برخورد كنند، صدايي به وجود مي‌آيد كه به اعتقاد عوام آنجا مكان اجنّه است. جاقّ-و-جاقّ (caqq-o-caqq) = جاقّ-و-جوقّ (caqq-o-cuqq)
صداي به هم خوردن اشياء، غلغل، صداي جوشش مايعات. جاقّ-و-ويقّ (caqq-o-vıqq)
سر و صداي كودكان، سر و صداي بي مورد.
سخنان ياوه و بيهوده. جاقّيلاماك (caqqılamak)
به گوش رسيدن صداي جق‌جق يا حركت آب

چاق : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
فعل امر «چاقماق» (برخورد كردن، صدا كردن، اصطكاك ايجاد شدن) (← چاخ) چاقماق (çaqmaq)
چخماق.
اصطكاك ايجاد كردن. چاقّى (çaqqı)
چاقو، كارد. (چاك دهنده) چاقّى بند (çaqqı bәnd)
نام نقشي در قالي. چاقّيشديرماق (çaqqışdırmaq)
به هم زدن شمشير و مانند آنها. چاقّيشماق (çaqqışmaq)
با هم برخورد كردن.
با هم شرط بستن.
با هم شوخي كردن. چاقّيلاماق (çaqqılamaq)
با كارد ضربه زدن

چاق : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
چاق، فربه. چاقّال (çaqqal)
شغال. (اصل كلمه «چاقدال» بوده؛ به معني حيواني كه ناحية كمر و پشتش چاق‌تر به نظر مي‌رسد.)

چاقچور : تورکجه فارسجا - قشقایی

: روسري زنانه. (← چاخچور)

چاقّيلا بادام : تورکجه فارسجا - قشقایی

: چغاله بادام

چاقّيراق : تورکجه فارسجا - قشقایی

: نوعي مرغابي وحشي سياه رنگ. چاقّيراق گؤزلو (çaqqıraq gözlü)
زيبا چشم

اجار : تورکجه فارسجا - قشقایی

: جايي كه علفهاي فراوان دارد و چرانيده نشده باشد. ( ← آج، آجار)

جار : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
جار، صداي ريزش و جريان آب، سر و صدا، فرياد.
دادرسي، فرياد رسي. جارا گلمك (cara gәmәk)
به فرياد كسي رسيدن، به داد كسي رسيدن. جارّ-جارّ (carr-carr)
صداي جوشيدن و يا جاري شدن آب. جاراماق (caramaq)
جار زدن، صدا زدن.
التماس كردن، استمداد طلبيدن. جار-جانجال (car-cancal)
جار و جنجال، سر و صدا، هياهو. جار چاغيرماق (car çağırmaq)
از دور صدا زدن.
آشكار و علني بودن. جارچى (carçı)
جارچي، جار زننده.
استمداد طلب، آنكه به داد رسي رفته باشد. جار رس (car rәs)
فرياد رس، حامي، پشتيبان. جار رسليك (car rәslik)
كمك رساني، فرياد رسي. جارلاما (carlama)
عمل جار زدن. جارلاماق (carlamaq)
جار زدن، صدا زدن. جاری (carı)
آب روان، آب جاري. جارّيلاماك (carrılamak)
جار جار كردن، صداي ريزش و حركت آب به گوش رسيدن، شنيدن صداي سيلاب

جار : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
چراغ توري

چار : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
(ف) عدد چهار. چار آجيل (çar acıl) = چاراز (çaraz) = چار اَنجيل (çar әncil)
تنقّلات. چهار آجيل كه مركّب از
پسته، بادام، نخود و تخمك؛ يا (نخود، كشمش، بادام و توت.) باشد.
مجازاً به معني كسي كه با قبايل مختلف نسبت دارد. چاراز ائدمك (çaraz edmәk)
خوردن چهار آجيل، خوردن تخمك، پسته و امثال آنها. چار بست (çar bәst)
محل اتّصال استخوانهاي لگن و خاصره. چار بوتّا (çar butta)
چهار بوته، نام نقشي در قالي. چار بونوچّا (çar bunuçça)
چهار بنيچه، به هر چهار طايفه از يك ايل را كه با هم ارتباط و يا قوم و خويشي داشته باشند، «چار بونوچّا» مي‌گويند. مانند چهار بنيچة ايل دره‌شوري كه عبارتند از طوايف
عشيرلو، علي مردانلو، قرّخلو و نرّه‌اي. چار پا (çar pa)
چهار پا، حيوان. چار پارا (çar para) = چار پرّه (çar pәrrә)
چهار پاره، ساچمة بزرگ فشنگ. چارپالاماق (çarpalamaq)
چهار دست و پاي حيوان يا انسان را بستن. چار تاق (çar taq)
چهار طاق، دروازة بزرگ. چار تاق اوْلماق (çar taq olmaq)
كاملاً باز و گشاده بودن درب خانه. چار-چار (çar-çar)
چار چار، چهار روز آخر چلّة بزرگ و چهار روز اوّل چلّة كوچك. چار چاف (çar çaf)
چهار چاپ، پارچة چهار گوشه‌اي، رختخواب پيچ. چار چنگول (çar çәngul) = چار چيلينگ (çar çiling)
چهار دست و پا.
مجازاً به معني گرفتگي و بي حس شدن دست و پا. چار حوْوض (çar hovz)
چهار حوض، نام نقشي از نقشهاي قالي. چار شانا (çar şana)
چهار شانه، مرد تنومند كه شانه‌هاي پهن داشته باشد. چار شمّه (çar şәmmә)
چهار شنبه. چار قاب (çar qab)
چهار طرف قاب كه با آن بازي كنند و سرنوشت را با آن بسنجند. چار قاد (çar qad) = چار قات (çar qat)
(از چار (چهار) + قات (لايه) تشكيل شده.) چارقد، پارچة چهار گوشه، رو سري زنانه. چار قاش (çar qaş)
چهار قسمت، چهار تكّة مساوي كه كماني شكل باشد؛ مانند
چهار قسمت يك هندوانه. چار قلم سفيد (çar qәlәm sәfid)
نوعي از انواع اسبها كه پاهاي سفيد دارد و بسيار چابك و كمياب است.
كنايه از آدم شيطان صفت و حيله گر. چار كات (çar kat) = چار كاسّا (çar kassa)
استخوانهاي لگن و خاصره. چار کوجو (çar kücü)
نام نوعي جاجيم. چار لوْق (çar loq)
در حال جوشيدن، زياد جوشيدن مايعات. چار ماحاللى (çar mahallı)
چهار محاللو، نام طايفه‌اي از ايل ششبلوكي كه اغلب با لفظ «چوْرماييللي» بيان مي‌شود. چارما-دوْور (çarma-dovr)
چار طرف، اطراف. چار مئخ (çar mex)
چهار ميخ، صليب وار، دستگاه شكنجة محكومين. چار مئخه چكمك (çar mexә çәkmәk)
دستها و پاهاي مجرم را به چهار ميخ كشيدن، شكنجه كردن، به دار آويختن. چار نال (çar nal)
چهار نعل، بسرعت تاختن. چاروادار (çarvadar)
چهار پا دار، آنكه با چهار پايان كرايه كشي كند. چاروادارليق (çarvadarlıq)
چارواداري، با چهار پايان كرايه كشي كردن

چار : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
نام نوعي سيب گلاب.
قسمت اوّل نام بعضي از گياهان و ميوه ها. مانند
چار چليك (çar çәlik) = چار چئليك (çar çelik): نام گياهي شبيه تربچه، تربچة صحرايي، ترب وحشي. چار كگليگي (çar kәgligi)
نام گياهي دارويي و معطّر كه به آن «كگليك اوْتو» هم مي گويند

چارا : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
بلغم، مايعات لزجي كه همراه جنين يا نوزاد از رحم مادر خارج مي‌شود

چارا : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
(ف) چاره، علاج. چاراسيز (çarasız)
ناچار، لاعلاج، مجبور. چاراسيزليق (çarasızlıq)
ناچاري، لاعلاجي، ناگزيري. چارا گؤرمك (çara görmәk)
راه چاره و علاج را پيدا كردن. چارا موناسيب (çara munasıb)
چاره مناسب، ناچار، لاعلاج

چاردَه چريك : تورکجه فارسجا - قشقایی

= چاردَه چئريك (çardәh çerik)
نام يكي از طوايف عمدة ايل «اوْيغور» بوده كه امروزه طايفه‌اي از ايلات دره‌شوري، عمله و كشكولي محسوب مي‌گردد

چاريق : تورکجه فارسجا - قشقایی

= چارّيق (çarrıq)
چارق، پاپوش، كفش. چاريقلى (çarıqlı)
آنكه كفش پوشيده.
كفّاش.
نام طايفه‌اي از ايل دره‌شوري

چارْپ : تورکجه فارسجا - قشقایی

: فعل امر از مصدر «چارپماق» يا «چيرْپْماق» (ضربه زدن، كوفتن و در هم مخلوط كردن.) چارپاز (çarpaz)
هر چيز متقاطع كه به صورت ضرب‌ دري باشد. (بعضيها اين كلمه را محرّف «چپ و راست» كه به معني صليب، متقاطع و ضرب دري باشد، دانسته‌اند.) چارپاشماق (çarpaşmaq)
درگير شدن، دعوا كردن. چارپاشيق (çarpaşıq)
مخلوط، در هم فرو رفته. چارْپْماق (çarpmaq)
ضربه زدن، از هم پاشاندن و مخلوط كردن.
بر زمين زدن و مغلوب كردن حريف.
سرايت كردن.
نيمسوز شدن، به زبانه‌هاي آتش نزديك شدن. چارپوز (çarpuz)
نوعي جاجيم كه نقشهاي آن به شكل صليب (+) است. چارپيتماق (çarpıtmaq)
محكم ضربه زدن. چارپيشماق (çarpışmaq)
درگير شدن، دعوا كردن به صورت دسته جمعي.
تلاش و تقلّا كردن. چارپيلماق (çarpılmaq)
به شدّت ضربه وارد شدن.
به شدّت زمين خوردن

جارّی : تورکجه فارسجا - قشقایی

= جارّو (carru)
جارو، جاروب. جارّيلاماق (carrılamaq)
جارو كردن، روفتن