تورکجه فارسجا - قشقایی
گؤوهن : تورکجه فارسجا - قشقایی
(2)
فعل امر از مصدر «گؤوهنْمك» (دل خوش كردن، افتخار كردن) است. (اين مصدر در تركي قديم «كؤوهنمك» نوشته شده است.) گؤوهنديرمك (gövәndirmәk)
تشويق كردن، به افتخار و مباهات واداشتن، دل خوش كردن. گؤوهنْمَك (gövәnmәk)
افتخار كردن، دل خوش كردن، باليدن.
اطمينان داشتن
گؤوهن : تورکجه فارسجا - قشقایی
(1)
گون، نام درختچه يا بوتهاي خاردار. (← گهو، گهوهن)
گؤي : تورکجه فارسجا - قشقایی
:
رنگ سبز.
آسمان.
رنگ آبي.
طرف بالا، بالاتر.
رنگ خاكستري.
كبود رنگ.
مجازاً به معني ميوة كال و نارس.
آشكار، علني. گؤي آلا (göy ala)
تركيب دو رنگ خاكستري وسفيد. گؤيا (göya) = گؤياه (göyah)
آنچه سبز شود، گياه. گؤي ارچين = گؤيَرچين (göy әrçin)
كبوتر، قاصد آسماني.
نام نژادي از اسبهاي ايلات قشقايي. گؤي امليك (göy әmlik) = گؤي اميك (göy әmik)
سبزي، سبزيجات، علف سبز كه از زمين آب ميمكد. گؤي اوْت (göy ot)
علف سبز، گياهان دارويي. گؤي اوْلماق (göy olmaq)
سر سبز شدن زمين، روييدن گياهان. گؤي بوغدا (göy buğda)
گندم سبز.
نوعي حلوا كه از گندم سبز، رازيانه، شكر، زردچوبه و … درست كنند. گؤي تاری (göy tarı)
پروردگار آسماني، باريتعالي. گؤيجه (göycә)
به رنگ سبز.
آبي رنگ.
زيبا، قشنگ.
نامي براي دختران. گؤيجهلي (göycәli)
نام طايفهاي از ايلات درهشوري و صفيخاني. گؤي جـولـلـو (göy cüllü)
آنكه جُل (لباس) خاكستري بر تن دارد. (قشقاييها با زبان رمز به نيروهاي انتظامي زمان رضا شاه پهلوي چنين عنواني داده بودند.) گؤي چاهى (göy çahı)
چاي سبز. گؤيچَك (göyçәk) = گؤيچه (göyçә)
زيبا، قشنگ. گؤي داغ (göy dağ)
كوه سبز.
نام آهنگي از آهنگهاي موسيقي. گؤيَرْتْلَمه (göyәrtlәmә)
دمل سبز رنگ، تاول سبز رنگي كه بر پوست بدن يا ناخن ايجاد شود. گؤيَرْتْمك (göyәrtmәk)
سبز كردن، رويانيدن. گؤيَرتي (göyәrti) = گؤيَرَنْتي (göyәrәnti)
سبزه، سبزي، گياه. گؤيَرمك (göyәrmәk)
سبز شدن، روييدن. گؤي زيره (göy zirә)
زيرة سبز، زيرة كبود رنگ. گؤي سقَّل (göy sәqqәl)
ريش سفيد، بزرگتر. گؤي-قره (göy-qәrә)
كبود رنگ، خاكستري متمايل به سياهي. (در مورد رنگ گوسفند به كار ميبرند.) گؤي قاشقا (göy qaşqa) = گؤي قشقه (göy qәşqә)
گوسفند كبود رنگ پيشاني سفيد. گؤي قورشاغـی (göy qurşağı)
رنگين كمان. گؤي قولاقلى (göy qulaqlı)
گوسفند خاكستري رنگ كه گوشهاي بلند داشته باشد. گؤي كرّي (göy kәrri)
گوسفند خاكستري رنگ كه گوشهايش خيلي كوچك باشد.
مجازاً به معني آسمان و فلك. گؤي كورّه (göy kurrә)
گوسفند خاكستري رنگ كه گوشهاي متوسّط داشته باشد.
آسمان، فلك.
پروردگار، خداوند. گؤي گوج (göy güc)
به زور، زور گويي علني و آشكار، دستوري كه گويي از آسمان نازل شده. گؤي گولگَز (göy gülgәz)
رنگ شفق، رنگ سرخ آسمان در صبحگاهان يا هنگام غروب. گؤيلـوك (göylük)
سبزي، سبز بودن. گؤي يالان (göy yalan)
دروغ آسماني، دروغ محض، دروغ آشكارا و علني
گؤين : تورکجه فارسجا - قشقایی
: دل، احساسات درون، باطن
گؤيهن : تورکجه فارسجا - قشقایی
: گَوَن، بوته يا درختچة خاردار. (← گهو، گهوهن)
گؤين آلماق : تورکجه فارسجا - قشقایی
: دل كسي را به دست آوردن، رضايت طرف مقابل را فراهم كردن. گؤين اسمك (göyn әsmәk)
راغب شدن، متمايل گشتن، هوس كردن. گؤيناق (göynaq) = گؤينـو آغ (göynü ağ)
شادمان، خوشحال.
آدم صميمي و بي غلّ و غش. گؤين ايستهمك (göyn istәmәk)
دل خواستن، مايل و راغب شدن. گؤين باغلاماك (göyn bağlamak)
دل بر كسي بستن، مجذوب شدن، عاشق شدن. گؤينه گلمك (göynә gәlmәk)
احساس شدن، بر دل انسان برات شدن. گؤينـو آرّی (göynü arrı)
پاكدل، مخلص و بي ريا. گؤينـو قره (göynü qәrә)
سياه دل، بد باطن، بد نيّت
گؤيش : تورکجه فارسجا - قشقایی
نشخوار. (← گهو، گهوش)
گؤز : تورکجه فارسجا - قشقایی
:
چشم، عضو بينايي.
چشمِ چشمه، قسمت ابتداي چشمه كه آب از آنجا فوران كند.
نظر، چشم زخم.
سوراخ، روزنه، ديدگاه. گؤز آتماق (göz atmaq)
چشمك انداختن، اشاره كردن.
انداختن چشم، ضربان نبض ماهيچههاي چشم. گؤز آخساماق (göz axsamaq)
چشم را كج كردن و زير چشمي نگاه كردن. گؤز آردی ائدمك (göz ardı edmәk)
چشم پوشي كردن. گؤز آغارْتْماق (göz ağartmaq) = گؤز آلارْتْماق (göz alartmaq)
چشم غرنبه، با خشم نگريستن. گؤز اوزمك (göz üzmәk)
چشم بريدن، نگاه نكردن.
فكر طمع و تجاوز را از سر بيرون كردن. گؤز اؤرْتْمَك (göz örtmәk)
چشم پوشي كردن، صرف نظر كردن. گؤز اؤرْتْمه (göz örtmә)
عمل چشم پوشي، اغماض.
غفلت، كوتاهي. گؤز اوغراماك (göz uğramak)
دچار چشم زخم شدن. گؤز اوْتونو آلماق (göz otunu almaq)
زهر چشم نشان دادن، تهديد كردن. گؤز اوْغورلاماك (göz oğurlamak)
غفلت كردن، غافل شدن و چشم را براي لحظهاي برگرداندن.
از غفلت ديگران استفاده كردن. گؤز اوْيناتماق (göz oynatmaq)
با چشم اشاره كردن، چشمك انداختن. گؤز ائدمك (göz edmәk)
نظر كردن، چشم زخم وارد كردن. گؤز ايسّينمك (göz issinmәk)
چند لحظهاي خوابيدن، چرت زدن. گؤز باسما (göz basma)
چشم پوشي، اغماض. گؤز ببگي (göz bәbәgi) = گؤز ببهيي (göz bәbәyi)
مردمك چشم. گؤز بيزديرمك (göz bizdirmәk)
زل زل نگاه كردن، با دقىت تمام نگاه كردن. گؤز بيزمك (göz bizmәk)
چشم دوختن، زل زل نگاه كردن. گؤز تلهسي (göz tәlәsi)
گوشة چشم. گؤز توتولماق (göz tutulmaq)
بسته شدن چشم، تيره شدن جلو چشم.
خيره شدن چشم در مقابل چيزهاي عجيب و غريب. گؤز تيكمك (göz tikmәk)
به چيزي چشم دوختن، زل زل نگاه كردن، نگاه تيز و عميق داشتن. گؤز تيكيلمك (göz tikilmәk)
روي هم گذاشته شدن چشم، نديدن.
با چشم به جايي خيره شدن. گؤز چالارماق (göz çalarmaq)
واژگون شدن و برگشتن چشم در زمان مرگ يا بيهوشي. گؤزچـو (gözçü)
نگهبان، پاسبان. گؤزدن آتماق (gözdәn atmaq)
از چشم مردم انداختن، خوار كردن. گؤزدن دوشمك (gözdәn düşmәk)
از چشم مردم افتادن، خوار و ذليل شدن. گؤزدن گلمك (gözdәn gәlmәk)
اصطلاحي است نفرين آميز به معني نمك گير شدن و انتقام پس دادن. آللاه ائده كي گؤزوندن گله. (خدا كند كه انتقامش را پس دهد.) گؤز سـوز (gözsüz)
كور، نابينا. گؤز سو ايچمك (göz su içmәk)
چشم آب خوردن، اصطلاحي است به مفهوم
انتظار داشتن، توقّع داشتن. گؤز قاباغى (göz qabağı) = گؤز قاپاغى (göz qapağı)
پلك چشم، فاصلة بين مژه و ابرو. گؤز قاچماق (göz qaçmaq)
حرص زدن، حريص شدن، طمع كردن. گؤز قاچيرْتْماق (göz qaçırtmaq)
چشم طمع به چيزي يا كسي داشتن. گؤز-قاش آتماق (göz-qaş atmaq)
چشمك انداختن، با چشم و ابرو اشاره كردن. گؤز قاماشماق (göz qamaşmaq)
براي لحظهاي ديدن.
خيره شدن، زل زل نگاه كردن. گؤز قرهتْمك (göz qәrәtmәk) = گؤز قرهرْتْمك (göz qәrәrtmәk)
چشم اميد داشتن، به اميد و انتظار كسي نشستن. گؤز قرهسي (göz qәrәsi)
مردمك چشم. گؤز-قولاقدا اوْلماق (göz-qulaqda olmaq)
چهار چشمي مواظب بودن، گوش به زنگ بودن. گؤز قوماشماق (göz qumaşmaq)
تماشايي شدن، بسيار جالب به نظر رسيدن. گؤز قيپماق (göz qıpmaq) = گؤز قيپيرْتْماق (göz qıpırtmaq) = گؤز قيرْپْماق (göz qırpaq)
چشم را به خاطر تابش نور بر هم زدن.
با چشم و ابرو اشاره كردن.
نا ديده گرفتن، چشم پوشي كردن. گؤز قيزيل-قيزيل ائدمك (göz qızıl-qızıl edmәk)
با خشم و غضب نگاه كردن. گؤز قييمك (göz qiymәk)
كج كردن و به هم زدن چشمها در اثر تابش نور خورشيد و امثال آن. گؤز كسمك (göz kәsmәk)
چشم پوشي كردن، نگاه نكردن، رها كردن. گؤز كسمه (göz kәsmә)
عمل چشم پوشي.
در يك چشم بر هم زدن، در لحظة كوتاه غفلت كردن. گؤز كلّهيه گئدمك (göz kәllәyә gedmәk)
عصباني شدن، از كوره در رفتن. گؤز گزديرمك (göz gәzdirmәk)
اطراف را نگاه كردن، با دقّت در موضوع يا مكاني نگريستن. گؤزگو (gözgü) = گؤزگون (gözgün)
آينه. گؤز گؤره (göz görә) = گؤز گؤره گؤز (göz görә göz) = گؤز گؤرمه (göz görmә)
آشكار، علني.
عجيب و غريب. گؤز–گؤز ائدمك (göz-göz edmәk)
مواظبت و مراقبت كردن.
منتظر فرصت بودن، چشم پاييدن.
چشم غرنبه كردن، ستيزه جويي. گؤزلَنمك (gözlәnmәk)
نگهداري شدن.
جوشيدن و پُر آب شدن چشمة خشك شده. گؤزلهمك (gözlәmәk)
مواظبت كردن، نگهداري كردن. گؤزلهنَن (gözlәnәn)
آنچه مواظبت ميشود، مراقبت شده. گؤزلهنيلمك (gözlәnilmәk)
مواظبت شدن، تحت مراقبت قرار گرفتن. گؤزلهيهن (gözlәyәn)
مواظب، مراقب. گؤزلـو (gözlü)
آنكه چشم بينا دارد.
آنكه چشم زخم دارد. گؤزه (gözә)
چشمه، محل جوشش و فوران آب.
رفو كردن، جلو درزها و شكافها را گرفتن. گؤزه داراغى (gözә darağı)
نوعي شانة قديمي كه نخهاي ابريشمي به دندانههاي آن ميبستند تا موي سر را بهتر و بيشتر تميز كند. گؤزه گلمك (gözә gәlmәk)
در معرض ديد قرار گرفتن.
عجيب و زيبا جلوه داده شدن.
مورد چشم زخم قرار گرفتن. گؤزه گلَن (gözә gәlәn)
آنچه زيبا و جذّاب به نظر آيد.
آنچه مورد چشم زخم قرار گيرد. گؤزه گيرمك (gözә girmәk)
به نظر آشنا رسيدن، كمي آشنايي داشتن.
بزرگ و مهم به نظر رسيدن. گؤزهل (gözәl)
چشمگير، جذّاب، زيبا و ديدني.
كبك، كبك دري. گؤزهل جان (gözәl can) = گؤزهل جان-جان (gözәl can-can)
نام آهنگي در موسيقي قشقايي. گؤزهلليك (gözәllik)
زيبايي، قشنگي. گؤزهلهمك (gözәlәmәk)
رفو كردن.
براي بهتر شانه شدن موي سر نخهاي ابريشمي را در لاي دندانههاي شانه قرار دادن. گؤزهنه-گؤزهنه ائدمك (gözәnә-gözәnә edmәk)
چشم غرنبه كردن. گؤزو آج (gözü ac)
حريص، آزمند. گؤزو آچيق (gözü açıq)
بينا، آگاه و بصير. گؤزو آغ (gözü ağ)
چشم سفيد، هيز و بد چشم. گؤزو آلا (gözü ala)
پيسه چشم، چشم سفيد، هيز، بدچشم. گؤزو اؤلـو (gözü ölü)
خسيس، لئيم و پست. گؤزو اگري (gözü әgri) = گؤزو اهيري (gözü әyri)
چشم كج، كاچ. گؤزو بق (gözü bәq)
آنكه چشمان درشت و برجسته دارد.
هيز و بد چشم. گؤزو ترسه (gözü tәrsә) = گؤزو توْولو (gözü tovlu)
چپ چشم، كاچ، چشم كج. گؤزو شوْر (gözü şor)
شور چشم، حسود، تنگ نظر، آنكه قدرت چشم زخم دارد. گؤزو قانلى (gözü qanlı)
آدم كُش، جاني. گؤزو قييقاج (gözü qiyqac)
چپ چشم. گؤزوك (gözük)
آشكار، علني. گؤزوك يئره اوْتورموش. (جاي آشكاري نشسته.) گؤزوكَم (gözükәm)
افق، ديدگاه. گؤزوكْمَز (gözükmәz)
پنهاني، مخفيگاه.
ناپيدا، منزوي و گوشه گير. گؤزوكمَك (gözükmәk)
ديده شدن، آشكار شدن.
موجوديّت خود را نشان دادن، نهيب و تشر زدن. گؤزو كوْر (gözü kor)
نابينا، كور. گؤزو گوللـو (gözü güllü)
آنكه در چشمش گُل افتاده، چشم كاچ. گؤزو گؤي (gözü göy)
آنكه چشم سبز يا آبي دارد. گؤزو مونقولو (gözü munqulu) = گؤزو مينجيلي (gözü mincili) = گؤزو مينگيلي (gözü mingili)
چشم مغولي، آنكه چشمان كوچك يا معيوب دارد. گؤزونه وورماق (gözünә vurmaq)
مزيد كردن، مخلوط كردن، افزودن مقداري جنس مرغوب بر يك كالاي نا مرغوب. گؤزو يوموق (gözü yumuq)
كور، نابينا. گؤزو ييرتيق (gözü yırtıq)
چشم دريده، هيز، بي حيا. گؤز-و-گؤين (göz-o-göyn)
چشم و دل. گؤز-و-گؤينـو آج (göz-o-göynü ac)
چشم و دل گرسنه، حريص، خسيس، آزمند. گؤز-و-گؤينـو توْخ (göz-o-göynü tox)
چشم و دل سير، سخي، سخاوتمند. گؤز ياشى (göz yaşı)
اشك چشم. گؤز يومما (göz yumma)
چشم پوشي، صرف نظر. گؤز يومماق (göz yummaq)
پلك چشمها را بر روي هم گذاشتن، چشم را بستن، كنايه از مردن و فوت شدن.
چشم پوشي كردن، صرف نظر كردن
گپ : تورکجه فارسجا - قشقایی
: حرف، صحبت، سخن. گپ-و-گلهجه (gәp-o-gәlәcә)
سخن قابل گفتن، صحبت قابل مطرح در آينده. گپي آرّي (gәpi arrı) = گپي بـوتـون (gәpi bütün)
آنكه سخنش سند محسوب گردد، آدم مورد اعتماد، مطمئن
گپَك : تورکجه فارسجا - قشقایی
: پوسته و خردههاي برنج بعد از آسياب شدن. (ريشة كلمه از «قاب» (پوسته) است. ← كپَك)
گر : تورکجه فارسجا - قشقایی
(2)
فعل امر از مصدر «گرمك» (دراز كردن و دار كردن قالي و امثال آن) گركيز (gәrkiz)
گردن بر افراشته، كشيده و شقّ و رق. گركينمَك (gәrkinmәk)
خود را به ديگري كشيدن، از روي شهوت به كسي تنه زدن و قد كشيدن.
جهش نا موفّق حيوانات در عمل مقاربت، بالا رفتن و جهيدن حيوان نر بر ماده جهت مقاربت. گرمك (gәrmәk)
از دو طرف كشيدن بندها و دار كردن قالي.
از طرف طول گسترده تر كردن، دراز كردن.
كشيدن و بستن گرمن (لتف) به چادر اصلي. گـرمَن (gәrmәn)
لتف، تخته چادري كه در اطراف چادر اصلي كشيده و بسته ميشود. (← يئل، يئلَن) گرمه (gәrmә)
عمل دار كردن قالي و امثال آن.
نام كوهي طويل در شمال بخش كامفيروز و نيز روستا و منطقهاي در كامفيروز. گرنَشمك (gәrnәşmәk)
خميازه كشيدن، قد كشيدن در هنگام كسالت و خواب آلودگي. گرنشمه (gәrnәşmә)
عمل خميازه كشيدن، نحوة قد كشيدن و دهن درّه كردن. گرنَشيك (gәrnәşik)
آنكه دائم خميازه كشد، تنبل و تن پرور.
در حال خميازه كشيدن. گريش (gәriş)
نحوة دار كردن قالي. گريك (gәrik)
قالي دار شده.
طنابي كه در زمستان به قسمت پايين چادر ميبندند تا آب باران وارد چادر نشود. گريلمك (gәrilmәk) = گرينمك (gәrinmәk)
دار شدن قالي.
قد كشيدن، خميازه كشيدن.
خود را در معرض چيزي قرار دادن و قد كشيدن. اوْتا گرينير. (خود را در معرض آتش قرار ميدهد.)
تنه زدن. گـريلي (gәrili)
قالي دار شده، فرش در حال دار
گر : تورکجه فارسجا - قشقایی
(1)
گر، جرب. گر بوْروق (gәr boruq)
نوعي بادام كوهي كوچك كه معمولاً به شكل بوته ديده ميشود. گرسه (gәrsә) = گرّه (gәrrә)
گر مانند، جرب گونه.
چراگاهي كه علف كم داشته باشد، علف كم و تنك مايه. گر كگليك (gәr kәglik)
بلدرچين. گر-گر ائدمك (gәr-gәr edmәk)
احساس خارش و سوزش در گلو. گر-گرّهك (gәr-gәrrәk)
بزمجه، نوعي سوسمار. گرليك (gәrlik)
بيماري گري. گرّوْو (gәrrov)
گر آب، آب مخصوصي كه در آن حيوانات گر را شستشو دهند تا از بيماري گري نجات يابند. گرّيك (gәrrik)
گر مانند، جرب گونه
گرايى : تورکجه فارسجا - قشقایی
= گرّايى (gәrrayı)
نام طايفهاي از ايل عمله
گرايلى : تورکجه فارسجا - قشقایی
:
نام آهنگي در موسيقي قشقايي.
نوعي از قالبهاي شعري كه هر مصرع آن داراي 8 هجا (بخش) است. (اين كلمه از نام طايفة «گرايي» گرفته شده)
گرَبي : تورکجه فارسجا - قشقایی
: تيغ سلماني
گرجيك : تورکجه فارسجا - قشقایی
: از گياهان خوراكي و دارويي. (← كباب، كباب اوْتو)
گرچَك : تورکجه فارسجا - قشقایی
: حرف راست. (← گؤر، گؤرچك) گرچكچي (gәrçәkçi)
راستگو، صادق. گرچكلشمك (gәrçәklәşmәk)
به حقيقت پيوستن و انجام گرفتن كار. گرچكلي (gәrçәkli) = گرچكلين (gәrçәklin)
به راستي، حقيقتاً
گرد : تورکجه فارسجا - قشقایی
:
گرد، غبار، خاك نرم كه با نسيم جا به جا شود.
رو سري نازك بانوان. گرد-و-دوْلاق (gәrd-o-dolaq)
گرد و خاك
گرگَهمَد : تورکجه فارسجا - قشقایی
: نام نوعي بادام كوهي بسيار تلخ كه خاصيت دارويي دارد. (← گئهمَرگ)
غريب : تورکجه فارسجا - قشقایی
:
غريب، بيگانه، نا آشنا.
عجيب و غريب، غير عادي.
نام عاشق مشهوري كه با نام صنم جاودانه گشته است. غريب سنمك (ğәrib sәnmәk) = غريب سهمك (ğәrib sәmәk) = غريب سئومك (ğәrib sevmәk) = غريب سينمك (ğәrib sinmәk)
احساس غربت كردن، هواي وطن كردن. غريب-صنم (ğәrib-sәnәm)
نام يكي از داستانهاي مشهور در ايلات قشقايي.
نام آهنگهايي مختلف از داستان غريب و صنم. غريبلَشمك (ğәriblәşmәk)
غريب شدن، دور افتادن از خويشان. غريبليك (ğәriblik)
غربت، دوري، نا آشنايي
گرهك : تورکجه فارسجا - قشقایی
: بايد، بايستي. (ريشة كلمه از بن مصدر «كرگهمك» (شايسته و بايسته بودن) در تركي قديم است.)
گرْم : تورکجه فارسجا - قشقایی
: (ف)
گرم. (در مقابل سرد)
پر شور و با حال.
غذاي گرم، غذاي انرژي زا. گرما-گرم (gәrma-gәrm)
در حال گرمي، در حال فعاليّت و كار. گـرم دارمانى (gәrm darmanı)
داروهاي گياهي انرژي زا كه معمولاً به زنان زائو ميخورانند. گرمه سئر (gәrmә ser)
گرمسير، ناحية گرم. گرمه سئرلي (gәrmә serli)
گرمسيري.
نام طايفهاي از ايل درهشوري
غرَّه : تورکجه فارسجا - قشقایی
: (ع)
غرور، خودخواهي.
مغرور و خود خواه. غرّه كرده (ğәrrәh kәrdә)
مغرور، خودپسند. غرّهليك (ğәrrәhlik)
غرور، خود خواهي
گـرهوي : تورکجه فارسجا - قشقایی
: تيغ سلماني. (← گرَبي)
غرَض : تورکجه فارسجا - قشقایی
: (ع)
غرض، هدف، مقصد.
كينه، دشمني. غرضلي (ğәrәzli)
مغرض، دشمن. غرضليك (ğәrәzlik) = غرضليليك (ğәrәzlilik)
دشمني، خصومت و كينه
- Azerbaijani
- Azerbaijani To Azerbaijani
- Azerbaijani To English
- Azerbaijani To Persian(Farsi)
- Turkish
- Turkish To Turkish
- Turkish To English
- Turkish To Germany
- Turkish To French
- English
- English To Azerbaijani
- English To Turkish
- Germany
- Germany To Turkish
- French
- French To Turkish
- تورکجه
- تورکجه To Persian(Farsi)
- تورکجه To تورکجه
- Persian(Farsi)
- Persian(Farsi) To Azerbaijani