Multilingual Turkish Dictionary

تورکجه

تورکجه
قانات : تورکجه فارسجا - قشقایی

= قاناد (qanad) (2)
چوبدستي ستبر و بلند

قانْج : تورکجه فارسجا - قشقایی

: فعل امر از مصدر «قانجماق» (كوبيدن، بريدن و كندن) (← قينج) قانجاغا (qancağa) = قانجيغا (qancığa)
قنجوغه، فتراك، تسمة پشت يا بغل زين اسب كه براي حمل محموله از آن استفاده مي‌شود. (به اعتبار اين كه ريسمان يا تسمه بريده‌اي از يك رشته است.)

قاندال : تورکجه فارسجا - قشقایی

= قاندالاق (qandalaq)
غل و زنجير، پالهنگ، پايبند زندانيان. (← قاردالاق و قارس)

قانگ : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
صداي بم و بلند. (← قانق1)

قانگ : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
(← قانق2) قانگال (qangal)
گلولة نخ. (← قانقال) قانگيرلانماق (qangırlanmaq) = قانگيريلماق (qangırılmaq)
دور زدن، به عقب برگشتن و نگاه كردن

قانْق : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
صداي آرام و غرغر درنا و پرندگان، صداي بم و بلند. قانقارا (qanqara) صداي زنگ بزرگ. قانقيلاشماق (qanqılaşmaq)
به گوش رسيدن آواز دسته جمعي درناها. (← قوْق، قوْغوشماق) قانقيلاماق (qanqılamaq)
آواز خواندن درنا

قانْق : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
در تركي قديم «قانْق» به معني چرخ و هر چيز لوله مانند بوده؛ امّا در تركي قشقايي به تنهايي كاربرد ندارد. قانقا (qanqa)
دود، دود آتش. (چون دود اجاق در هم پيچيده و چرخ مي‌خورد، لذا بدين نام خوانده شده است.) قانقال (qanqal)
نام نوعي گياه خاردار با برگهاي دايره‌وار.
قسمتي از گلولة نخ كه بطور يكنواخت روي هم پيچيده و جمع مي‌شود. قانقود
هيولا، بزرگ و بلند، روي هم پيچيده و جمع شده. (شورباخورلو) قانقور (qanqur)
فعل امر از مصدر «قانقورماق» (چرخ زدن و به عقب برگشتن) قانقورلانماق (qanqurlanmaq) = قانقورولماق (qanqurulmaq)
دور زدن، به عقب برگشتن و پشت سر را نگاه كردن.
برخاستن و قيام كردن.
غلت خوردن، غلتيدن. (← قانريلماق) قانقوز (qanquz) = قانقيز (qanqız)
نوعي جعل، از انواع قاب بالان. (شورباخورلو)

قانْريلماق : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
غلت خوردن، غلتيدن.
به عقب برگشتن، سر را بر گرداندن. (← قانْق2، قانقورلانماق)

قانشار : تورکجه فارسجا - قشقایی

: روبرو، مقابل. (احتمالاً تحريفي از كلمة «قارشي» باشد. ← قارشي و قنشَر)

قاپ : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
فعل امر از مصدر «قاپماق» (قاپيدن، گرفتن) قاپاغان (qapağan)
غافلگير، ناگهان حمله كننده.
دام، تلّه. قاپا-قاپ (qapa-qap)
در حال گرفتن.
محلّ تلاقي و برخورد. قاپاقلاماك (qapaqlamak)
گرفتن، قاپيدن.
تاختن و در حال تاخت قاپيدن. قاپان (qapan)
گيرنده، آنكه عمل قاپيدن را انجام دهد.
قپان، ترازو. قاپانماق (qapanmaq)
از جا بلند شدن، كنده شدن. (← قوْپ، قوْپانماق) قاپچـی (qapçı)
اخّاذي كننده. قاپلان (qaplan)
پلنگ. (جانوري كه كمين كند و ناگهان حمله كند و بگيرد.) قاپماق (qapmaq)
قاپيدن، گرفتن.
حمله كردن و گاز گرفتن. (اغلب در مورد سگها به كار مي‌رود.)
برداشتن و در رفتن.
اقدام كردن، شروع كردن. يوْلونو قاپميش گئدير. (راه خود را پيش گرفته و در حال حركت است.) قاپيش (qapış)
عمل قاپيدن.
كشمكش، چنگ زدگي. قاپيشماق (qapışmaq)
به همديگر چسبيدن، به هم چنگ انداختن، دست به يقه شدن، با هم كُشتي گرفتن. قاپيق (qapıq)
كنده شده، بلند شده. قاپيلْماق (qapılmaq)
قاپيده شدن، گرفته شدن.
ربوده شدن، دزديده شدن. قاپيم-قازيم (qapım-qazım)
عمل كندن و بردن، اخّاذي، دستبرد

قاپ : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
تلفّظي از كلمة قاب. (← قاب) قاپارْتْلاما (qapartlama)
پوست دبّاغي شده، خيك پنير. قاپاق (qapaq)
در پوش، سر پوش.
پلك چشم.
سايه‌بان كلاه، كلاهي كه در قسمت جلو سايه‌بان داشته باشد.
تكه پارچه يا نمدي كه جلو دهان گوساله بسته مي‌شود تا نتواند از شير مادر استفاده كند.
هر چيزي كه روي چيز ديگر را بپوشاند. قاپاقلى (qapaqlı)
داراي سرپوش، روپوشدار. قاپالاق (qapalaq)
پوزبند، نوعي كيسه كه به دهان گوساله مي‌بندند تا نتواند از پستان مادر شير بخورد. قاپى (qapı)
قاپو، درب خانه، جلو خانه. قاپيچى (qapıçı)
قاپوچي، دربان، نگهبان. قاپى داشلايان (qapı daşlayan)
مجازاً به كسي گويند كه تظاهر به جنگ و سنگ پراني كند؛ ولي در عمل جنگاور نيست.
اصطلاحاً به معني خرما است كه پس از خورده شدن، هسته‌اش را به بيرون پرتاب كنند. قاپيسيز (qapısız)
خانة بدون در.
مجازاً به معني خسيس، آنكه در خانة خوبي ندارد. قاپيلى (qapılı)
آنكه داراي در خانة خوبي باشد، مهمان نواز. قاپيليق (qapılıq)
سر در، سايه‌بان قسمت جلو چادر

قاپّ-و-قاپ : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
قاه قاه، صداي خندة بلند.
صداي انفجار گلوله و انعكاس صداي آن

قاپ-قارا : تورکجه فارسجا - قشقایی

= قاپ-قره (qap-qәrә)
كاملاً سياه، سياه محض

قاق : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
قهقهه، صداي خنده.
صداي آواز خواندن كبك. قاقّا (qaqqa)
قهقهه، خندة بلند. قاقّاوز وورماق (qaqqalaz vurmaq)
خنديدن، قهقهه زدن، اوّلين بار خنديدن كودك قنداقي. قاق مزّه وورماق (qaq mәzzә vurmaq)
قهقهه زدن، بلند خنديدن. قاقّيلاشماك (qaqqılaşmak)
دسته جمعي خنديدن و قهقهه زدن.
آواز خواندن دسته جمعي كبكها. قاقّيلاماك (qaqqılamak)
قهقهه زدن، خنديدن.
آواز خواندن كبك.
قدقد كردن مرغ

قاق : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
آنچه در اثر ماندن در مجاورت نور آفتاب خشك، فاسد يا كثيف شده باشد.
كثيف، چركين و آلوده.
آبگير، استخر. قاغاز (qağaz)
كاغذ. (معمولاً نوشته‌ها و كاغذهاي اوّليه در مقابل نور آفتاب خشك مي‌شده.) قاقلوْو (qaqlov) = قاقّوْو (qaqqov)
آبگير، مقدار آب باران كه بر روي تخته سنگ گودي جمع شده باشد و معمولاً با تابش نور خورشيد خشك مي‌شود. قاقلى (qaqlı)
چركين، كثيف، گنديده. قاقما (qaqma)
آنچه در مقابل نور آفتاب گنديده و فاسد شده باشد.
چوبدستي خشك و ستبر. قاقماج (qaqmac)
خشك، كاملاً خشك. قاقماك (qaqmak)
چركين و كثيف شدن. قاق مزّه (qaq mәzzә)
بد مزه، نا مطلوب. قاقّيش (qaqqış)
چركين، آلوده و كثيف

قاقلاشماق : تورکجه فارسجا - قشقایی

: نيم سير شدن، كمي غذا خوردن

قاقّا : تورکجه فارسجا - قشقایی

: نوعي ساندويچ كه از نان، كره و شكر يا خاكه قند درست كنند. (← كره، كره بوکلإل)

قار : تورکجه فارسجا - قشقایی

(1)
برف.
مجازاً به معني بسيار سرد.
فعل امر از مصدر «قارماق» (در يك جا جمع شدن، مخلوط شدن. تر. قد) كه به تنهايي رايج نيست. (به اعتبار اين كه برف به صورت مخلوط و آشفته مي‌ريزد، «قار» (برف) از اين مصدر است.) قارات (qarat)
غارت، مخلوط كردن اموال ديگران و چپاول آن. قارات ائدمك (qarat edmәk)
غارت كردن. قاراتچى (qaratçı)
غارتگـر، چپاولگـر. قاراتچيليق (qaratçılıq)
غارتگـري، چپاول. قار توْپّو (qar toppu)
گلولة برفي، بسته‌اي از برف كه كودكان درست كنند و مثل توپ با آن بازي كنند. قار تيكانى (qar tikanı)
نام بوته‌اي خاردار در مناطق سردسيري. قارجاشماق (qarcaşmaq)
مخلوط شدن، آميخته و داخل شدن.
آشفته و پريشان حال شدن. (موصلّو) قار جاشيری (qar caşırı)
نوعي جاشير كوهي در مناطق برفگير. قارچاق (qarçaq) = قارچاغا (qarçağa)
مرغ توفان، مرغ دريا.
كبك دري، كبك سردسيري مناطق برفگير كه معمولاً بزرگتر از كبكهاي معمولي است.
نوعي اردك كه اطراف سينه‌اش سرخ رنگ و زيباتر از اردكهاي معمولي است؛ گويند كه نسل مادة اين پرنده مانند انسان قاعده مي‌شود و به آن «قيزيل قاز» (قزل غاز)، «قارچاغان»، «قارچاق»، «قارچاغاز» و «قارچيغاز» هم مي‌گويند.
نوعي باز شكاري. قار چوْوولو (qar çovulu)
نوعي گياه معطّر كه معمولاً در كوهستانهاي سردسيري مي‌رويد. قار چيچَگي (qar çiçәgi) = قار چيچه‌يي (qar çiçәyi)
گل يخ. قارغى (qarğı)
ني، بيشه. (به اعتبار اين كه ساقه‌هاي ني به صورت مخلوط، فشرده و در كنار هم رشد مي‌كنند.) قارغيليق (qarğılıq)
بيشه زار.
نام قشلاق و بيشه‌زاري در منطقة برازجان. قار كگليگي (qar kәgligi)
كبك دري. قار گؤوه‌ني (qar gövәni)
از انواع گَوَن سردسيري. قارلى (qarlı)
برف آلود، پر برف. قارليق (qarlıq) = قار ياتاغى (qar yatağı)
قسمتي از كوه كه در آنجا برف به مدّت زيادي مي‌ماند، برفگاه، جايي كه پر از برف باشد. قارما-قاريشيق (qarma-qarışıq)
مخلوط، در هم، آشفته. قاروْو (qarov)
برفك. قارّی (qarrı)
پير، سالخورده. (به خاطر سفيد و برفگون شدن موي سر. اين كلمه اغلب در مورد پير زنان معمول است.)

قار : تورکجه فارسجا - قشقایی

(2)
صداي قار و قور، سر و صدا. قاراقّ-و-قاراق (qaraqq-o-qaraq)
قهقهه، صداي خندة بلند.
آواز كبك. قاراقّيلاماك (qaraqqılamak)
شنيده شدن صداي خندة بلند يا آواز غاز و بعضي پرندگان ديگر. قارام (qaram)
صداي بلند زنگ بزرگ و امثال آن. قارامّى (qarammı)
زنگ بزرگ كه بر گردن بز پيشاهنگ بندند. قارغا (qarğa)
كلاغ، پرندة قار قار كننده. قارغا اوْتو (qarğa otu)
نام گياهي با برگهاي كوچك و به زمين چسبنده. قارغا اوْيونو (qarğ oyunu)
نام نوعي هلي (آهنگ رقص زنان) كه با اين آهنگ به صورت دسته جمعي و دايره وار مي‌رقصند. قارغا داشّاغى (qarğa daşşağı)
نام گياهي از خانوادة سير. قارغا سوْغانى (qarğa soğanı)
نام نوعي گياه پيازي با برگهاي پهن و زيبا. قارغاشا (qarğaşa)
سر و صدا، آشفتگي و جنجال. قارغاشالى (qarğaşalı)
پر سر و صدا، هرج و مرج طلب، ستيزه‌جو. قارغاشاليق (qarğaşalıq)
هرج و مرج، سر و صدا. قار-قار (qar-qar)
آواز كلاغ، آواي زاغ. قارماق (qarmaq)
منقار بلبل، نوك داركوب. قارّ-و-قور (qarr-o-qur)
سر و صدا، هياهو. قارّيلاماق (qarrılamaq)
سر و صدا كردن، داد و فرياد راه انداختن. قارين (qarın)
شكم. (به اعتبار اين كه شكم قار و قور مي‌كند.)
بچّه‌دان، رحم. (← قارن) قارين باغى (qarın bağı)
شكم بند، بند جُل الاغ يا اسب. قارينچا (qarınça)
مورچه. (اصل كلمه «قارني اينچه» (شكم باريك) است.) قارين دليسي (qarın dәlisi)
عقب ماندة ذهني، خل، ديوانه، آنكه از بدو تولّد خل يا ديوانه باشد. قارين دوْلوسو (qarın dolusu)
يك شكم سير، به اندازة يك بار خوردن و سير شدن. قارين-قاجاق (qarın-qacaq) = قارين-قارتا (qarın-qarta) = قارين-قارتال (qarın-qartal) = قارين-قارساق (qarın-qarsaq)
شكم، شكمبه و قسمتهاي داخلي بدن، امعاء و احشاء. قارين سال (qarın sal)
شكمو، شكم پرست. قارين قوْوورما (qarın-qovurma)
گوشت پخته شده‌اي كه در درون شكمبه نگهداري كنند، قورمه‌اي كه در شكمبة گوسفند گذارند و ماهها در جاي خنك نگه مي‌دارند و فاسد نمي‌شود. قارينلاماق (qarınlamaq)
رسيدن آب رودخانه و امثال آن تا زير شكم، بالا آمدن آب رودخانه و امثال آن تا زير شكم حيوان. قارينلى (qarınlı)
شكم گنده.
شكم پرست، شكمو.
حامله. قارين وئرمك (qarın vermәk)
شكم دادن ديوار، اصطلاحي است كه در مورد كج شدن ديوار يا خميده شدن كمر حيوان باركش در هنگام حمل بار سنگين گفته مي‌شود

قارا : تورکجه فارسجا - قشقایی

:
سياه.
همراه، رفيق، كمكي.
بزرگ و گنده. (← قره) قارارماق (qararmaq) = قارالماق (qaralmaq)
سياه شدن، به رنگ سياه ديده شدن. قارالْتى (qaraltı) = قارانْتى (qarantı)
شبح، سياهي.
رفيق، كمكي. قارالماق (qaralmaq)
سياه شدن.
از دور سياهي زدن.
دلخور و ناراحت شدن. قاراموق (qaramuq) = قاراميق (qaramıq)
آبله مرغان، نوعي بيماري كه دانه‌هاي سياه رنگ روي پوست بدن ايجاد مي‌گردد

قاراپ : تورکجه فارسجا - قشقایی

: صداي انفجار و بيرون زدن هر چيز. قاراپّ-و-قوروپ (qarapp-o-qurup)
صداي خندة بلند

قاردالاق : تورکجه فارسجا - قشقایی

: گره كردن و بستن، نوعي گره مخصوص. (عم) (ريشة كلمه از مصدر «قارسماق» (بستن) است. ← قارس)

قارداش : تورکجه فارسجا - قشقایی

: برادر، اخوي، همزاد و هم شكم. (اصل كلمه از «قارن + داش» يعني هم شكم و از يك رحم زاده شده.) قارداشليق (qardaşlıq)
برادري، اخوّت

قارغى : تورکجه فارسجا - قشقایی

: نفرين، لعنت. (بيات) (از مصدر «قارقيماق» (لعنت كردن. تر. قد) قارغيش (qarğış)
نفرين، لعنت، دعاي ناگوار و نفرين آلود

قاريم : تورکجه فارسجا - قشقایی

: جوي اطراف چادر كه جهت جلوگيري از نفوذ آب باران يا سيل به داخل چادر كنده مي‌شود. (از مصدر «قارماق» (گير كردن آب در گلو، جمع شدن آب در يك جا. تر. قد) قاريمچه (qarımçә)
جوي كوچك اطراف چادر