تورکجه
بقّييه : تورکجه فارسجا - قشقایی
: بخيه، دوخت
بر : تورکجه فارسجا - قشقایی
(2)
بر، كنار، نزديك.
نزديكي، مجاورت، مقاربت، عمل لقاح.
بر، ثمر، ميوه.
اثر، تأثير. (با كلمات بر (ثمر) فارسي و بار = وار (هست، وجود دارد) تركي همريشه و هم معني است.) بر افتوْو (bәr әftov)
بر آفتاب، رو به آفتاب، در مجاور نور آفتاب. (ريشة كلمه از (بر + افتوْو = اوْتوْو (آفتاب) درست شده است. ← اوْت، اوْتوْو). بر لوْو (bәr lov)
بر لب، حركتي كودكانه است؛ به اين ترتيب كه انگشت سبّابه را زير لب قرار داده، با تكان دادن لب به كمك انگشت صدايي شبيه صداي بز نر در ميآورند. بر لوْو وورماق (bәr lov vurmaq)
بر لب زدن و بق بق كردن. بره گلمك (bәrә gәlmәk)
بر آمدن حيوان، آمادگي آميزش جنسي در حيوانات. بر وئرمَك (bәr vermәk)
ثمر دادن، ميوه دادن.
تلقيح نمودن، وادار به جفتگيري كردن. بر يئمَك (bәr yemәk)
آبستن شدن، تلقيح شدن.
اثر منفي گذاشتن، دل آزرده شدن
بر : تورکجه فارسجا - قشقایی
(1)
محرّف «وار» (برو، دور شو.) (← وار و بار) برتينمَك (bәrtinmәk)
بري شدن، بيزاري جستن، متنفّر شدن.
بد بين شدن، مشكوك شدن. بري (bәri)
بري، مبرّا، به دور از. برين (bәrin)
بلند، بالا.
نوعي باز شكاري.
مايل، خواهان. برينمَك (bәrinmәk)
دوري جستن، كناره گيري كردن.
ملتجي شدن، پناه آوردن، به كسي رو آوردن
بربيز : تورکجه فارسجا - قشقایی
: نام گياهي با برگهاي نسبتاً پهن. (← مرمريش)
بربر : تورکجه فارسجا - قشقایی
= بربر داشى (bәrbәr daşı)
سنگ آسياب دستي
بردَله : تورکجه فارسجا - قشقایی
: كجاوه مانندي كه بر الاغ نهند و در داخل آن بار گذارند
بردَلان : تورکجه فارسجا - قشقایی
: كجاوه. (← بردَله.)
بري : تورکجه فارسجا - قشقایی
:
اين طرف، اين سو.
جلو، جلو تر.
از آن وقت، از آن زمان. بري تاي (bәri tay)
اين طرف، لنگة اين طرفي. بريدَن (bәridәn)
از اين طرف. بريدهكي (bәridәki) = بريدهيي (bәridәyi) = بريكي (bәriki)
اين طرفي، جلوي
ابريك : تورکجه فارسجا - قشقایی
:
پوسيده، چروكيده، فرسوده.
پژمرده، پلاسيده. (← اپره و اپريك)
برْك : تورکجه فارسجا - قشقایی
: سفت، خشك، جاي سفت و محكم، گِل يا خمير خشك. بركيتمَك (bәrkitmәk)
سفت كردن، محكم كردن. بركيمَك (bәrkimәk) = بركينمك (bәrkinmәk)
سفت شدن، محكم شدن
برهك : تورکجه فارسجا - قشقایی
= بره (bәrәk)
كمين، كمينگاه. برهك وئرمَك (bәrәk vermәk)
مناسب بودن زمان و مكان كمينگاه.
پذيرا شدن، پذيرفتن. برهگه گئدمك (bәrәgә gedmәk) = برهيه گئدمك (bәrәyә gedmәk)
كمين كردن، در كمين نشستن
برَكَت : تورکجه فارسجا - قشقایی
: (ع)
بركت، فراواني.
فايده، سود. برَكَتسيز (bәrәkәtsiz)
بي خير و بركت، كم بركت. برَكَتلي (bәrәkәtli)
مفيد، با بركت، پر خير
برْم : تورکجه فارسجا - قشقایی
: استخر، حوض، بركة آب
برَنديل : تورکجه فارسجا - قشقایی
: ورنديل، نوعي از انواع تفنگهاي قديمي
برَنْته : تورکجه فارسجا - قشقایی
: (ف) به اندازه، مقابل، برابر. (ريشة كلمه از مصدر «بردن» فارسي است.) برَنتهسينه (bәrәntәsinә)
به اندازة، به مقدارِ. ائله بو بال برَنتهسينه ياغ وئر. (به اندازة همين روغن، عسل بده.)
برق : تورکجه فارسجا - قشقایی
:
برق، روشنايي، درخشش.
سود، منفعت، درآمد. (← بارخ) برقه باتماك (bәrqә batmak)
بهرهمند شدن، غني شدن، كاملاً بهره بردن. برقي (bәrqi)
آنچه با برق كار كند.
به سرعت برق، سريع و تند
برّه : تورکجه فارسجا - قشقایی
: (ف)
برّه، بچة گوسفند.
مجازاً فرزند دلداده و عزيز. برّه چَر (bәrrә çәr)
علف تازه روييده، علفزار بهاره كه برّهها و بزغالهها در آنجا بچرند. برّه قوزو (bәrrә quzu)
مجازاً به فرزند دلداده و عزيز گويند
ابرَش : تورکجه فارسجا - قشقایی
: آميختهاي از دو رنگ حنايي و سفيد، اسبي كه خالهاي سفيد داشته باشد
برخ : تورکجه فارسجا - قشقایی
: برق، درخشش. (← بارخ) برخه باتماق (bәrxә batmaq)
متنعّم و بهدهمند شدن
برَخْش : تورکجه فارسجا - قشقایی
: برق، درخشش. (← بارخ.)
برْز : تورکجه فارسجا - قشقایی
: بذر، تخم. برزيگر (bәrzigәr)
برزگر، كشاورز. برزيگرلي (bәrzigәrli)
نام طايفهاي از ايل ششبلوكي. برزيگرليك (bәrzigәrlik)
برزيگري، كشاورزي
برزَخ : تورکجه فارسجا - قشقایی
= برزخم (bәrzәxm)
عالم برزخ، نام جايگاهي بين بهشت و جهنّم.
ناگوار، ناپسند و زشت
بس : تورکجه فارسجا - قشقایی
= بسّ (bәss)
بس است، كافي است.
مخفّف «بست» فارسي به معني بند، وسيلة بستن.
تل برجسته و دراز، تپّهاي كه درازي آن زياد و بلندي آن كم باشد. بس ائدمَك (bәs edmәk)
بس كردن، قطع كردن سخن.
بسته شدن، قطع شدن. بس سره (bәs sәrә)
كامل، به طور كامل. بسكه (bәskә) = بسكي (bәski)
از بس، از بس كه، چه بسا. بسلَتمَك (bәslәtmәk) = بسلَنديرمَك (bәslәndirmәk)
تربيت كردن، پرورش دادن. بسلَنمَك (bәslәnmәk)
تربيت شدن. بسلَنمه (bәslәnmә)
عمل پرورش، نحوة تربيت. بسله (bәslә)
فعل امر از مصدر «بسلهمك» (تربيت كردن) بسلهمَك (bәslәmәk)
پرورش دادن، تربيت كردن. بسّه (bәssә)
وا بسته، قوم و خويش.
بسته، دسته.
ميان قد، خوش اندام، خوش قد و بالا.
با تربيت، پرورش يافته.
از نامهاي دختران. بسّه بوْيلو (bәssә boylu)
خوش قامت، زيبا اندام. بسّهگان (bәssәgan)
وا بستگان، اقوام وخويشان
بـَسمه : تورکجه فارسجا - قشقایی
: وسمه، نام گياهي دو ساله با برگهاي زرد رنگ كه از برگ خشك آن براي زينت ابروي بانوان استفاده مي شود. (← وسمه)
بشَر : تورکجه فارسجا - قشقایی
:
آدمي، انسان، بشر.
مجازاً به معني عقل و شعور. بشرليك (bәşәrlik)
آدميّت، انسانيّت
- Azerbaijani
- Azerbaijani To Azerbaijani
- Azerbaijani To English
- Azerbaijani To Persian(Farsi)
- Turkish
- Turkish To Turkish
- Turkish To English
- Turkish To Germany
- Turkish To French
- English
- English To Azerbaijani
- English To Turkish
- Germany
- Germany To Turkish
- French
- French To Turkish
- تورکجه
- تورکجه To Persian(Farsi)
- تورکجه To تورکجه
- Persian(Farsi)
- Persian(Farsi) To Azerbaijani